من صدای باران را روی پلک تر عشق می شنوم


بی اشک چشمان تو ناتمام است و ستارگان در خیسی چشمانت می دوند


پروای چه داری ؟ مرا در شب بازوانت سفر ده !

داد نزن ! اشتیاق آمدنت را در هرم حادثه از دست داده ام !

عذرم را بپذیر اگر از هر بار سوختنم جز خاکیتر یک نگاه چیزی نماند !
پس قطار ما کی میرسد از راه؟

ببین ! این دسته چمدان است که بر زمین چفت شده ، حالا زمین چمدان من شده است ....


خیلی خسته کننده است !

من بیگانه ام ، اما تو آشناترینی
چشمهایت را بر هم ببند بگذار در اقیانوسشان شناور باشیم
بگذار با این بیگانگی آشنا تر شوم ، که این خود درد کمتری است
بگذار هراسم را که تمامی چشمهایم را پر کرده و اندوهی را که چشمهایم از ندیدنش هراسناکند در نگاهت گم کنم !

بهار

عید را نمیفهمید ، بهار را نمیفهمید ، آهوی گریزان افسانه هایش را نمیفهمید > تنهایی گربه ای باران خورده را نمیفهمید بعد یادش می افتاد که حتی واژه ها را نم فهمد دیگر ، خسته بود‌ ،‌خسته مثل مردی که سالهاست روی دوچرخه ثابت رکاب می زند یا زنی که گیسوانش اصلا بلند نمی شود یا مثل دونده ای که در خط شروع بالا آورد ه است ... باران می آمد تا قطره قطره به پنجره اش می کوبید ، یادش می افتاد که بهار نزدیک است ، لابد !
کبوتری وارد خانه شد از پنجره آمد ، بلد نبود در بزند ، تا آن وقت ندیده بود که یک نفر از پنجره بیاید تو ! ندیده اش گرفت . کبوتر خاموش و مهربان رفت گوشه ای ایم شد یا به چیزی تبدیل شد ! شاید ..... سلام هم نگفت ُ نقاشی نکشید ُ سینه اش را پاره نکرد ، کاغذی از دلداری به پایش نبود ، جوری ود که قابلیت تبدیل شدن به هر چیزی را داشت !پس او به گنجشک تبدیلش کرد گذاشتش توی جیب پیراهنش ، گنجشک تمام شب را خوابید ، خوابش را آورده بود !از آسمان تا روی سیمهای تلگراف و حالا .... ناکامی اش به کامش ماند !
صبح شد
گنجشک نوک زد به چشمهایش که بگوید دارند تمام میشوند عقربه ها! او که صدای هیچ کس را نمی فهمید ، چیزی واضح از چشمانش همید تا خواست برایش صبحانه بیاورد گنجشک آرایش کرد که برود گفت : راستی ! تو دیشب خواب نبودی ؟‌حتی منتظر پاسخ نشد پرید و زود رفت ....
گویی فقط آمده بود که حسی را به او منتقل کند ،حسی تعریف نشدنی و بی واژه ،‌خسته بود خسته
یک آفتاب مهتاب به دنیا آمد ، مخلوطی از رنگ مس و نقره ، نمی دانست دیدن پتجره است یا کبوتری که خشکیده ترین درختان بی شکوفه را از سرما زدگی نجات می دهد ، حالا او که بهار را نمیفهمید ، چیزی واضح حس می کرد ، چیزی که لابد خاصیت حلول بهار بود !
مسئله این بود که چند وقت بعد همه گل های زرد همه دریاها ، همه چاهها و همه غمهای سینهء شکافتهء منجمدش ،‌می خشکیدند ،‌تنها چیزی که آن حس را ماندنی میکرد ، دست ها نه ، چشم ها نه ،‌مو ها نه ، دل ها نه ، فقط ماندگاری خاطرات بی زوالی بود بود که در تلاش برای نو شدگی یشان سالی یک بار از یخدان جان بیرون می آمدند ُ باران آمد حسی را که باران را معنی کند پیدا کرده بود ترسید زمان بگذرد و او وقت تحویل سال ، سال را تحویل ندهد !
تمام درها رابست و همه پنجره ها را گشود گفت از این به بعد فقط مهمان هایی را که از پنجره بیایند دوست خواهم داشت
او را بهار دیگر ربوده بود به دلفریبی !!!

جیرجیرکها وقتی ساکت میشن یعنی مردن !

IN MEMORY .LOVE LIVES FOREVER

سلام

دلم برات تنگ شده خیلی