وسیع باش و تنها
سربه زیر و سخت .....

تو حرفی داشتی ؟

دل که حرفی ندارد

تو انگشت بر مرگ بگذار

دیوانگی اش با من ! ...

همیشه حرف پ سرآغاز حرف پروانه نیست

گاهی اوقات پاییز پاسخ مقدر مرگ است

سنگ برای سنگر
آهن برای شمشیر
جوهر برای عشق .....

به هنگامی که تو را از بودن و ماندن گریز نیست
مرا به شهری ببر که ریا را پنهان نمیکنند و صداقت همشهریان
تنها
در همین است !
شاملو

هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتن خود برنخاست که من به زندگی نشسته ام !

در خطاب تو انگشتهایم از هوش رفتند
امشب دستهایم نهایت ندارند
من هنوز موهبت های مجهول شب را خواب میبینم
امشب بهت پر پر خواهد شد ....

ای کاش بجای اشکهایت بودم
در چشمانت می زیستم
بر گونه هایت متبلور می شوم و در گوشه لبهایت جان می سپردم ......

نوشتن برای فراموش کردن است نه برای به یاد آوردن

 می شود برگشت

اشتیاق چشمهایم را تماشا کن !