عاشقت باشم می‌میرم
یا عاشقت نباشم؟

نمی‌دانم کجا می‌بری مرا
همراهت می‌آیم
تا آخر راه
و هیچ نمی‌پرسم  از تو
هرگز

عاشقم باشی می‌میرم
یا عاشقم نباشی؟

این که عاشقی نیست
این ‌که شاعری نیست
واژه‌ها تهی شده‌اند
به حساب من نگذار

 با تو عاشقی کنم
یا زندگی؟

در بوی  پیرهنت
تاب می‌خورم
بی‌تاب می‌شوم
و  دنبال دست‌هات می‌گردم
در جیب‌هام
می‌ترسم گمت کرده باشم در خیابان
به پشت سر وا می‌گردم
و از تنهایی خودم وحشت می‌کنم.

بی تو زندگی کنم
یا بمیرم؟

نمی‌دانم تا کی دوستم داری
هرجا که باشد
باشد
هرجا تمام شد
اسمش را می‌گذارم
آخر خط من.
باشد؟

بی تو زندگی کنم
یا ؟

همین که باشی
همین که نگاهت ‌کنم
مست می‌شوم
خودم را می‌آویزم به شانه‌ی تو.


امشب اسبت را می‌دزدم
رام می‌شوم آرام
مبهوت عاشقی کردنت
. 

با تو
اول کجاست؟
با تو
آخر کجاست؟
 

از نداشتنت می‌ترسم
از دلتنگیت
از تباهی خودم
همه‌اش می‌ترسم
وقتی نیستی تباه شوم.

بی تو
اول و آخر کجاست؟

واژه‌ها را نفرین می‌کنم
و آه می‌کشم
در آینه‌ی مه‌آلود
پر از تو می‌شوم

بی چتر.

من
بی تو
یعنی چی؟

غمگین که باشی
فرو می‌ریزم
مثل اشک.


نه مثل دیوار شهر
که هر کس چیزی بر آن
به یادگار نوشته است. 

تو بیش‌تر منی
یا من تو؟

در آغوشت
ورد می‌خوانم زیر لب
و خدا را صدا می‌زنم.
آنقدر صدا می‌زنم که بگویی:
جان دلم

سلام مبارکه

پسرکی که هیچ چیز نمی دانست عاشق شد، و مردی که تنها نشسته بود به او خندید. پسرک که از هیچ چیز نمی ترسید جلوتر رفت،‌ و مرد که همانجا نشسته بود کمی ترسید. پسرک که خسته شده بود راه را گم کرد، و مرد که هنوز نشسته بود دیگر او را ندید. پسرک در تاریکی نشست و همه چیز را آموخت، و مرد که از جایش بلند شده بود به سمت عقب دوید. پسرک آنقدر همانجا نشست تا مرد شد، ولی مرد هر چه به عقب برگشت هیچ اثری از عشق و پسرک ندید. پسرک و مرد تا ابد دنبال هم گشتند و نگشتند، شاید هم در یک روز معمولی درست مثل امروزبه هم رسیدند و یکی شدند، ولی عشق یک جایی بین آنها گم شد.

چن وقتیه که وقتی از یه پل رد میشم پشت سرم خرابش نمیکنم . خیلی بده . بوی ترس میدم . ترس یعنی مرگ . مرگ خوبه ولی به شرطی که خودت انتخابش کنی . خودت تصمیم بگیری . خودت تا تهش بری ٬ خون رو ببینی و بخندی ٬ به شرطی که وقتی میمیری نیشخند بزنی . یه چیزایی پشت سرم جا مونده که باید خرابشون کنم ... این عقب عقب نیگاه کردنا یعنی ضعف . من ضعیف نیستم . دیوونه شاید ٬ ولی ضعیف نه . همممم . پاک کردن صورت مسأله شجاعانه ترین راه‌حله . همیشه بوده . حل مسأله نباید اونقدر سرت رو گرم کنه که مسأله‌های جدید رو نبینی . دوست ندارم وقتی پشت سرم رو نیگاه میکنم که مطمئن شم راه برگشت رو هنوز گم نکردم از جلو بخورم و مسیرم رو گم کنم . باید پشت سرم رو پاک کنم ٬ حتی اگه جلو روم راهی نباشه . دوباره رفتن یه مسیر اشتباهه . هیچی رو نمیشه از اول شروع کرد باید بمیری تا دوباره به دنیا بیای . خودت بمیر ٬ نذار جونت رو بگیرن .... به آینه نیگا میکنم ... میترسم ٬ من از خودم میترسم .. دیوونه‌م ا !

همه اشتباه میکنن٬ همه حق دارن که اشتباه بکنن ٬ همه نیاز دارن که اشتباه بکنن ٬ همه باید حداقل یه بار اشتباه کردن رو تجربه کنن ؛ ولی خب ٬ بعضی ها هم معتاد میشن به اشتباه کردن.

از آدما بت ساختن بسی نیکوست ٬ مهم نیست بعداً چقد پشیمونی به بار بیاره . مهم اینه که بتونی یه نفر رو اونقده ببری بالا که با همه‌ی گه بودنش واست فرشته بشه ٬ مهم نیست بعداً ممکنه دودستی پرتت کنه تو جهنم ٬ مهم اینه که یه بت بسازی و دیوونه‌ش بشی . همین.