میدونی ؟
من به تنهایی عادت نکردم
ولی به رفتن چرا.
من دیگه دارم به رفتن عادت میکنم.
چه رفتن خودم
چه رفتن تو .

 
آدم بعد از یه مدت به تنهایی عادت میکنه. تو تنهاییش زندگی میکنه ٬ تو تنهاییش عاشق میشه ٬ تو تنهاییش گریه میکنه ٬ تو تنهاییش بزرگ میشه ٬ یه روزم تو تنهاییش میمیره ....

بعضی وقتا هم اونقدر دلم براش میسوزه که حتی نمیتونم ازش بدمم بیاد
اینهمه میسوزه
می فهمی؟

دیدی گاهی اوقات دلت میخواد متنفر باشی ولی نمیشه ؟
دیدی بلد نیستی ؟

 Though we’ve got to say
Goodbye for the summer
Darling, I promise you this
I'll send you all my love
Every day in a letter
Sealed with a kiss

 
دیدی فرشته ها بال دارن؟
دو تا بال بزرگ سفید، با یه عالمه پر نرم، که آخر هر کدوم از این پرها یه جورایی به صورتی می زنه
دلت میخواست یه فرشته بغلت می کرد؟

زندگی گاهی مثل اُرکات میمونه، که یکی رو ادد میکنی، و ادت نمیکنه. میزاره بمونی یه جا بین زمین و آسمون.
گاهی مثل وبلاگ میمونه، که حرف خودت رو از دهن یکی دیگه میشنوی و تا حد کارت تلفن اسکرچ کردن میری، اما بیخیال میشی. تو اگه بگی جزو آدم نیستی؛ بقیه میفهمن، تو نمیفهمی که. هیچیم نمیتونی بگی
زندگی مثل کارای کامپیوتری میمونه که گاهی دهن خودت رو صاف میکنی که یه کاری انجام شه، 2هفته زحمت میکشی، اما آخرش قدر یه ساعت هم ارزشش (نه پولش) رو کسی نمیبینه.
زندگی مثل بنگاهیا میمونه، انقدر دروغ قشنگ میگه که تو در باغ بهشتم جلو روت میبینی، بعد میفهمی کدوم بهشت، کدوم جهنم؟
زندگی گاهی مثل مسنجر میمونه، که دیده میشی اما نمیبینی. چون نباید ببینی. گاهیم برعکس میبینی اما دیده نمشی. هر کدوم که گندتر بود همون.
زندگی گاهی مثل این شبکه موبایل میمونه که وقتی نمیخوای هم در دسترسی هم همه در دسترسن، اما وقتی میخوای نه خودت آنتن میدی نه هیچ کس دیگه.

so maybe the chance for romance
is like a train to catch before it's gone
and I'll keep on waiting and dreaming
you're strong enough
to understand
as long as you're so far away
i'm sending a letter each day
from ایما with love

....

آفرینش یکی از نیازای اصلی منه. تو نیستی .. حداقل مال من نیستی ، اون‌جوری که من میخوام نیستی .. دم دستمم نیستی .. واسه همین من تو رو دوباره خلق میکنم ، همین توی تو رو ، نه هیچ‌کس دیگه‌ای رو. بعد تو میری توی یه قصه ، بعد من توی این وبلاگ با تو حرف میزنم ... هیچکسم نمیدونه که من دارم با کسی حرف میزنم که خودم خلقش کردم .. که کودک درون من خلقش کرده ... که تو قصه‌های من واقعیِ واقعیه ... که من تو رو توی قصه‌هام خلق میکنم و بعد میکشمت بیرون از اون تو .. که بعد خودم میشم یه قصه .. که بعد از یه مدت فرق این دنیاهای واقعی و تخیلی دیگه از بین میره. من خودمم نمیدونم کدومم واقعیه و کدومم تخیلی ... تو رو هم همینطور .. دنیاهایی که مرزاشون کم‌ کم از بین میرن .. یا فراموش میشن ... میتونی بفهمی این چقدر ترسناک و دوست داشتنی و اصیله؟ یادته ازم پرسیدی چرا منو دوست داری ؟ میتونی بفهمی چرا اینقدر واقعی هستی برام؟ میتونی بفهمی چقدر وابسته به تو شدم من؟ تو یواش یواش شدی پل بین دنیاهای من .. که یواش یواش کمک کردی این دنیاها رو یکی کردم، که مرزاشون رو برداشتم، چون من از مرزا بدم میاد، چون تو بودی .. چون تو رو میتونستم با خودم ببرم و بیارم .. فقطم تو رو ، نمیدونم چرا تو ، ولی تو.
و دنیایی که توش بعد زمان اصلاً وجود نداره .. فقط فکرشو بکن ... میتونی تصور کنی؟

قصد آزارت را ندارم.
تلخم اما
و خسته.

همین.
دیدی یه صدفو میذاری زیر گوشت .. صدای دریا رو میشنوی ؟ دیدی دریایی نیست ولی صداش هست ؟‌ کی گفته که دریا دیگه نیست وقتی صدف صداش رو حفظه و باید بذاریش زیر گوشت و اونقدر بهش نزدیک بشی تا لمسش کنی و بشنویش ...

چهارشنبه سوری خوبه نه ؟ میخوام یه چهارشنبه سوری را بندازم

با عکسها و نامه های کسی که دیکه نیست ، می یای تماشا ؟!

کاش می شد لحظه ها را پس گرفت ...

تو مسیح بودی؟


و به خوابهایم  گفتی : زنده شوند

دلم تنگه
خیلی هم تنگه
خیلی هم گرفته
نمیگم واسه چی ، واسه کی ،‌ چرا .
دلمم میسوزه
فکرشو هم میکنم
ولی به خودم میگم فکرشو نکن
میگم عیبی نداره
خوب میشی
بزرگ میشی
با خیلی چیزای دیگه
که ولی گول نمیخورم
که ولی دلم هنوزم میسوزه ، میخواد ، تنگشه ...

Little by little the night turns around
Counting the leaves which tremble and turn
Lotus's lean on each other in union
Over the hills where a swallow is resting
Set the controls for the heart of the sun
Over the mountain watching the watcher
Breaking the darkness waking the grapevine
Morning to birth is born into shadow
Love is the shadow that ripens the wine
Set the controls for the heart of the sun
The heart of the sun, the heart of the sun

Who is the man who arrives at the wall
Making the shape of his questions at asking
Thinking the sun will fall in the evening
Will he remember the lesson of giving
Set the controls for the heart of the sun
The heart of the sun, the heart of the sun

من دلم تنگه

من دلم خیلی تنگه

من دلم ...

من

م

ن

.

یه روزی یه دوستی که که خیلی عزیز بود که خیلی عزیزه بهم گفت ایما محکم باش

آهای دوستی که خیلی عزیزی ایما محکم شده اندازه فولاد ! ولی قیمتشو تو نمی دونی !

آفتاب را دوست دارم

                                    بخاطر پیراهنت روی طناب رخت

 

باران را دوست دارم

                                    بخاطر چتر آبی تو .....

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

می‌دانی  چیزی به آن روز نمانده ولی ما هنوز زیر باران شهرمان با هم قدم نزدیم ... کاش این چند روز باقیمانده باران میبارید. کاش این اشکها ٬ آن فاصله‌ها ٬ این حرف‌ها ٬ آن خنده‌ها ٬ آن بوسه‌ها ... کاش باران می‌بارید ...
کاش میفهمیدی من هرگز آن روز را فراموش نخواهم کرد. میدانی ... دو کلامی گفتیم و هزاری نگفتیم.

یه حس عجیبی دارم یه حسی که نمی دونم خوبه یا بد

یه جورایی هم خوشحالم هم ناراحت

دارم میرم برای همیشه