بهش میگم : الاغ ! برو عاشق شو .
بهم میگه ٬ که چی ؟ که بعدش خورد شم ؟ که بعدش خراب شم ؟ که بعدش ... که بعدش .. که بعدش ...
.
.
.
دیگه بهش الاغم نمیگم. حیف نیست آخه حیوون به این ماهی ؟ پامیشم و میرم سیگارمو میکشم و به معجزه‌های خودم فکر میکنم وقتی که پیغمبر بودم و پشت سر هم جفت هفت میاوردم ...

نظرات 3 + ارسال نظر
عمو سیمور شنبه 9 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 03:14 ق.ظ http://weblog.arashvw.com

اولاخ هم نشدیم ما! کجایی جونم، کم پیدایی؟ ایمیل هم که جواب نمیدی

ارشام ! سه‌شنبه 12 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 02:24 ق.ظ

دیگه عاشق شدن ناز کشیدن فایده نداره نداره!!!!
خیلی بی معرفتی‌D:

قطب نما پنج‌شنبه 28 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 07:56 ب.ظ

سلام .
حتی اگه پیامبری باشی که جفت هفت میاری ، حق نداری مردمتو با فشاربه راه عشق هدایت کنی . مگه اینکه حس پیامبر بودنت منوط به این دعوت باشه . اینم که ....
راستی الاغ ....چه نقش محوری در این متن بازی می کند.

مرسی واسه نظرات

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد