نشستم دارم درفت میخونم.
میگه تو درفتی.
بقیه رو آن درفت میکنی، خودت ولی درفتی.


هم ارامش
هم تشویش
هم شادی
هم اندوه
هم هستی
هم نیستی
گویا واژه ها معلق می مانند در فضا و در زبان
ذهن هیچ در سر ندارد
نه تردیدی، نه یقینی
چیزی ست فراتر از این دو.
سرایا جسم، سنگ
نه جنبشی نه جنبنده ای
قدم زدن شبانه ست
بی هیچ مقصدی، بی هیچ هوایی در سر

.
..............

بعضی روزا هستن بهتره هیچ جا ثبت نشن  

 

که همیشه یادت بمونه رویاهات تبدیل به واقعیت شده  

 

مثه ۵ شنبه


مسجد من کجاست؟
با دست های عاشقت ــ ان جا
مرا مزاری بنا کن!
شاملو

تو فکر یه سقفم

پسر هیزمی عاشق دختر کبریتی شده بود،
به نظرش این دختر آتش پاره بود.
ولی مگر می شود عشقی شعله بکشد بین کبریت و هیزم؟
همین هم شد؛
پسر هیزمی آتش گرفت.

کاش منم می بردی آخه

اندوه، دل‌خواه‌ترین چیزی است که در تملّک دختر است و من هرگز این دو را با تو قسمت نخواهم کرد! می‌توانم نان و خانه را با تو قسمت کنم، امّا اندوه و آزادی، نه  

دل‌ام تنها به این هر دو معتاد است

Bad day
  
So what

 
Can I buy you a drink

پوستش از پارچه ی سفید است و همه جایش دوخته شده. یک عالم سوزن رنگی از قلبش بیرون زده اند. یک جفت چشم خوشگل دارد، که در آن ها شکل های هیپنوتیزمی است با همین چشم هاست که آدم را هیپنوتیزم می کند. زامبی های زیادی هستندکه همه شیفته اش هستند او حتی یک زامبی دارد که اصلیتش فرانسوی است. ولی دختر می داند که نفرین شده است نفرینی که نمی شود هیچ کارش کرد، چون هر کس بیشتر به او نزدیک شود، سوزن ها بیش تر در قلبش فرو می روند

دستهایت را چون خاطره ای سوزان، در دستان عاشق من بگذار
و لبانت را چون حسی گرم از هستی
به نوازش های لب های عاشق من بسپار 
باد ما را با خود خواهد برد
باد ما را با خود خواهد برد
.
.
.
.
 برشی از: باد ما را خواهد برد_تولدی دیگر_فروغ فرخ زاد