کاش قورتم داده بودی 

 

مامان 

 

حالا که ندادی 

 

تولدم مبارک !

Surprise is a brief emotional state that is the result of experiencing an unexpected relevant event. Surprise can have any valence; that is, it can be neutral, pleasant, or   unpleasant
Spontaneous, involuntary surprise is often expressed for only a fraction of a second. It may be followed immediately by the emotion of fear, joy or confusion. The intensity of the surprise is associated with how much the jaw drops, but the mouth may not open at all in some cases. The raising of the eyebrows, at least momentarily, is the most distinctive and  predictable sign of surprise

تصمیم‌هایی هم هستند در زندگانی
برای نگرفتن

یه پایان تلخ بهتر از یه تلخی یه بی پایانه

Remember!
Damaged people are dangerous.
They know they can survive. 

 

دیر اومدی 

 

دور بودم

مثلن شنا که بلد باشی
بلد باشی خودتو رو سطح آب نگه داری
دیگه غرق شدن می‌شه سخت‌ترین کار دنیا
دیگه نمی‌تونی به این راحتیا خودتو غرق کنی بس‌که ناخوداگاه میای روی آب
اوهوم
یه هم‌چین فرایندی‌ئه این بلدبودنِ بعضی چیزا

 
کوله‌هامو می‌ریزم بیرون. 
 همه‌ی کوله‌هامو.  
کوله‌هامو می‌ریزم بیرون. 
 یه عالمه آدم و خاطره ولو می‌شه کف اتاق.

i've got a gun
and i've got you
under my skin

هی تو. ببین
وقتش همین روزهاست
اصلا همین امروز، همین لحظه که سیاهیم
دستم قاصدک جوانه زده
نمی‌گیری‌اش؟

واسه بهترین بابا ی دنیا : 

 

آرایش زیاد برای من اساسن مال روزهایی ست که خوب نیستی. روزهایی که خنده ت ترک خورده ست. روزهایی که التهاب و غم و آماده به گریه- گی چشم هات را زیر مداد و ریمل قایم می کنی (برای سایه زدن بدحالی کفایت نمی کند. احتمالن باید بمیرم تا سایه-لازم بشوم) روزهایی که لب ِ متمایل به ورچینی ات را با رژلب های براق دکور می کنی که نتوانی وربچینی ش. روزهایی که دلت نمی خواهد کسی صورتت را ببیند، که می خواهی یک صورتک رنگ وارنگ تحویل شان بدهی که برایشان بخندد که خودت بتوانی با خیال راحت آن زیر بداخلاقی کنی و غصه بخوری. روزهایی که لج می کنی انگار با دنیا، که اصلن حالا که اذیتم کردی من هم خودم را زیر این همه رنگ و روغن قایم می کنم که دل ات تنگ بشود برایم.
 

آدمهای احساساتی را باید کُشت. آنها به درد لای جرز هم نمی خورند. یا از خوشحالی در ارتفاع صد هزار پایی بال بال می زنند یا از افسردگی خودشان را شش هزار فرسنگ زیر سطح زمین دفن می کنند. آدمهای احساساتی در طول سه دههء اول زندگی شان در مجموع سه دقیقه در واقعیت و روی سطح زمین هستند و بقیهء پانزده میلیون و هفتصد و شصت و هفت هزار و نهصد و نود و هفت دقیقهء آنرا در هپروت به سر می برند. آدمهای احساساتی بی هدف ترین، بی مصرف ترین و غیر قابل اعتمادترین محصولات آفرینش هستند.

آدمهای احساساتی تنها کسانی هستند که معنی واقعی زندگی را می فهمند. آدمهای احساساتی هزار هزار بار عاشق می شوند و هر بار مطمئنند که این بار با تمام دفعات قبل فرق می کند. هر روز به مدت یک تا چند ساعت احساس می کنند خوشبخت ترین آدم روی زمین هستند و آگاهی از اینکه بقیهء روز را در افسردگی مطلق به سر می برند باعث می شود تک تک لحظات شیرین زندگی را با نهایت وجود تجربه کنند و از آن لذت ببرند. آنها می توانند در یک لحظه تمام دنیا را فراموش کنند و از پیامدهای هیچ تصمیمی نترسند. هیچ روزی در زندگی آدمهای احساساتی مثل روزهای دیگر نیست. هر روز هزار دلیل جدید هست برای امید و عشق به زیستن و هزارو یک درد جدید برای آرزوی مرگ و زجر کشیدن

آدمهای احساساتی بزرگترین دروغهای تاریخ بشریت را به ثبت رسانده اند. آنها هر قولی که داده اند را هزار بار شکسته اند و هر اشتباهی را صدهزار بار تکرار کرده اند. آنها اصلا هیچ درکی از معنی هرگز و همیشه و ممنوع و درست و غلط ندارند. آدمهای احساساتی زندگی اطرافیانشان را به گند می کشند و تنها کاری که در قبال گناهان فجیعشان انجام می دهند این است که برای مدت کوتاهی شدیدتر و عمیقتر افسرده می شوند.

آدمهای احساساتی هرگز و هیچ وقت و به هیچ دلیلی در لحظه دروغ نمی گویند و تمام حرفهای اطرافیانشان را نیز در همان لحظه از صمیم قلب می پذیرند.

تکرار می کنم : آدمهای احساساتی را باید کُشت.   

مرا باید کشت  

 

مرا بکُش ببری

هیچ‌وقت فکر نکردی که زن هم می‌تواند بخار شود
هرقدر هم که سرد باشی

زنی که بخار شود
آزاد تر از هر پیوند و قانونی است
آزادتر از "دوستت دارم"
آزادتر از منی که دیده بودی
آزادتر از آن‌که بماند

کاش می‌شد آدم‌ها رو با کلمه در آغوش کشید.. از اون بغل‌های آروم طولانی و بی‌کلام..

بیا برگردیم به عصر حجر
بیا پایاپای معامله کنیم
مثلاً من سیب شکار ‌کنم

من اسب رام ‌کنم
تو روی دیوار تنم نقاشی بکش
با انگشت
طلوع خورشید را به من نشان بده
غروب
خودم در تنت غرق می‌شوم
تا نبینم
جهان نا امن شده
توهین‌آمیز و نا امن.

موهام خیس خیس است.
بپیچمش به انگشت‌های تو؟
نمی‌دانم.
می‌خواهم بیایم توی بغلت.
با لباس بیایم؟
نمی‌دانم.
می‌خواهم شروع کنم به بوسیدنت.
تا همیشه؟

دلم می خواست بگی بیا ترساتو با هم نصف کنیم
نصفش مال من
نصفش مال تو
این جوری کم تر می ترسی

دلم می خواست بگی بیا اشکاتو با هم نصف کنیم
نصفش مال من
نصفش مال تو
این جوری کم تر بغض می کنی

دلم می خواست بگی بیا تنهایی تو با هم نصف کنیم
نصفش مال من
نصفش مال تو
این جوری کم تر سردت می شه

یا نه
بگی اصن بیا با هم دوتایی بترسیم
دوتایی بغض کنیم
این جوری عوضش سردمون نمی شه

همینا رو می خواستم فقط
نمی خواستم خوبم کنی که
نمی خواستم کمکم کنی حتا هم
فقطِ فقط دلم همین قد خواسته بود
نه بیشتر

اصلن می آیی خورشید را
پس بفرستم برای خدا
و تو ببینی حضورت کافی ست؟

دوست دارم دوستت داشته باشم
بی پروا، بی نرده، بی مرز
تا هر جا که آمدی
تا هر جا که رفتیم
تا هر جا که ماندیم

تا هر جا که شد
تا هر جا که باشد

یک وقت
اشتباهی مرا پاک نکنی!
هروقت پاک کن دستت بود
بگو از روی کاغذت بروم کنار.

×××××

می چرخم
جوری توی بغلت می چرخم
که شب نداند
کی باید روز شود.

یه صحنه از ایج آو اینسنس همین جوری جا مونده رو دسک تاپ مغزم
اون جا که الن نشسته رو مبله جلو شومینه
بعد نیولند می شینه رو زمین
سرشو می ذاره رو پای الن
بعد یه جور از ته دلانه ی خیلی خواستنی ای بغلش می کنه
یعنی حتا بغلم نیستا
به بغل می کشتش
انگار داره بایت به بایتشو سیو می کنه
نمی دونم چه جوری می شه توضیحش داد
اما خیلی خواستن داشت توش
یه خواستنی که یه نشدن گنده جلو روشه
یه ناممکن غمگین ناامید کننده
که هردوشون خوب می دوننش

خیلی وقته که راه زندگی من
دیگه جاده ی صاف نیست
پله ست
همه ش پله ست
بعد من حتا نمی دونم ته این پله ها چه خبره
حتا نمی دونم اصن به جایی می رسن یا نه

بعد یه وقتایی
یعنی بیشتر از یه وقتایی
این روزها بیشتر وقت ها
هر پله ای رو که بالا می رم
برمی گردم پله ی پشت سرمم خراب می کنم

خوب این جوری آدم نفس کم میاره دیگه

تازه اونم در حالی که فک می کنم احتمال سقوط کل پلکان هم همیشه هست
هر لحظه ممکنه همه چی جلو چشام فرو بریزه
پشت سرمم هیچ پله ای نیست
مدت هاست که دیگه هیچ پله ای نیست

دلم می خواد مست کنم
مست واقعنی
یادم بره پله ها رو