یه وقتی بر می گردی می بینی اونی که همیشه فک می کردی پشتته
باهات میاد
تنهات نمی ذاره
فقط یه سایه ست
یه سایه ی اختراع خودت

می دونی این "دوست دارم" گفتن ها مثه چی می مونه؟
مثه این که هرازگاهی بری ملاقات یه زندانی حبس ابدی
بعد براش کمپوت آناناس ببری با یه بسته "دوست دارم"

نه که بد باشه ها، نه
ولی خوب
هر دو می دونین که تو ملاقاتی ای
اون حبس ابدی
اینم یه کمپوته با یه بسته "دوست دارم" که خوب لابد حبس ابدیه دوس داره
اینا خلاصه

غلت زدم
دست دراز کردم
نبودی

خواب دیده بودم

سرت را بگذار روی شانه ام. آن قدر از اشک هایت سنگین خواهم شد تا سبک شوی

Cat on a Hot Tin Roof

می‌خواهید بروید اما با آدم‌هایی که در اینجا بهشان تعلق دارید چه می‌کنید؟ آیا آنها را هم مثل تخت‌خواب و اتاقتان، مثل کتاب‌هایتان، جوراب‌ها و لباس‌هایی که دیگر برایتان کوچک شده جا می‌گذارید و می‌روید؟ آنها را هم پشت سر می‌گذارید و می‌گویید وقتی می‌خواهید بروید کسی جلودارتان نیست؟  می‌گویید چاره‌ای نیست. روزی سر و کله آنها در زندگی شما پیدا می‌شود و روزی هم می رسد که در زندگی شما بی‌سر و کله می‌شوند. پس چرا این‌همه برای نگه داشتن هم تقلا می‌کنید؟ برای اینکه یک روز در زندگی جایشان بگذارید؟

مرسی پرشین

اعتراف می کنم آخرین عشق قبل از دوران بلوغم کلینزمن بود که موهای طلایی داشت و شوت که می زد توپ ممکن بود از استادیوم هم پرت شه بیرون
اعتراف می کنم وقتی دارم انگور می شورم از انگورهای خراب و له شده که باید بریزمشون دور معذرت می خوام که دارم از دوستاشون جداشون می کنم
و از همه بشقاب های لب پریده که میندازم دور معذرت می خوام
و اعتراف می کنم که نمی دونم چرا از بسیار کودکی فکر می کردم همه چیز زنده است و روح داره و دردش میاد و غصه می خوره و شاد می شه
و من و میز تحریر دوران دبستانم با هم خروس زری پیرهن پری گوش
می کردیم و با هم غصه می خوردیم و هیجان زده می شدیم
اعتراف می کنم که همیشه تو پاییز عاشق می شم
و دیوونه می شم
و بال در میارم
و بال های پاییزیم گنده هستن
و برای همین پروازهای دور دور می کنم
به بچگی ها
و مجبور می شم بشینم اعتراف کنم
همش تقصیر پاییزه
و بال های پاییزی

الان بعد پاییزه ؟



چه کسی میداند...شاید فردا


میدانم که ۳۹ ماه و ۱۴ روز
و ۱۸ دقیقه است شیطان نگاهم را فروخته ام!!!

سرباز تفنگش را انداخت و خودش را تسلیم نیروهای خودی کرد.سرباز هرگز فرق بین شمال وجنوب رانفهمید!

یادم رفته بود برایت قهوه درست کنم . یادم رفته بود وقتی تو بیدار می شوی ، پاییز است و هنوز صدای زنگ تلفنی را که تو پشت آنی ، نمی شناسم

دراز می کشین روبروی هم، صورت به صورت، سرشو میذاری روی شونه‌ت، یکمی پایین تر از گودی گردن، یه جوری که دستتو که یکمی خم کنی بتونی راحته راحت با موهاش بازی کنی، با اون دستت با موهاش باید بازی کنی که از زیر گردنش رد کردی، اون یکی دستت رو هم حلقه می کنی دور کمرش ...
دست تو ٬ سرده سرد ... تن اون ... داغه داغ ..
حالا هر دوتاتون چشماتون رو آروم روی هم میذارید، فشار نمیدین پلکاتونو به هم ها، فقط یواش روهم بذار پلکتو، آروم ببند چشماتو ... حالا دستتو آروم روی کمرش حرکت میدی، با کف دست، نرمه نرم، بدون فشار و اصطکاک، یه جور غلغلک نرم، خوب؟ بعد کم کم به جای کف دست با بند اول انگشتات، حالا کم کم به جای بند اول انگشتات با نوک ناخنات، فشار ندی ها، نرم حرکت کن، بدون خراش و درد، آرومه آرمه، عین حرکت یه نسیم سرد روی یه تن داغ ..
بعد حالا با موهاش بازی کن، اول با موهای پشت گردنش فقط بازی کن، موهاش بلند شده یکمی دیگه، مگه نه ؟ موهاش بین انگشتات میاد، آروم یکمی انگشتاتو از هم باز کن و بین موهاش حرکت بده، می بینی یکمی از موهای بازیگوششو که بین انگتشتات میان و میرن و غلغلکت میدن؟ کم کم محکم تر ناز می کنی، مگه نه؟ چون هی هر لحظه ای که میگذره می‌بینی که محکمتر دوستش داری، برای همین محکمتر می کشیش طرف خودت، تنگ تر بغلش می کنی .. محکمتر نازش می کنی .. تا که بفهمه چقدر محکم دوستش داری که ..
بعد
حالا تو با نوک دماغت، اونم با نوک دماغش .. با چشمای بسته، با دو تا دست سرکش که روی همه ی تنش داره می لغزه و حرکت می کنه، خوب؟ با نوک دماغت شروع می کنی به حرکت روی گونه هاش، یه حرکت نرم، یه لغزش آروم، اول روی گونه هاش حرکت می کنی، نوک دماغت گونه هاشو لمس می کنه، نوک دماغش گونه هاتو لمس می کنه، بعد از یکمی حالا نوک دماغاتون رو آروم میزنین به هم، شروع می کنین انگاری با هم بازی کردن، با یه لبخند آروم و پر از رضایت، پر از دوست داشتن، پر از یه لذت عمیق، تا ته ته روحتون، همینطوری نوک دماغاتون با هم بازی می کنه ٬ هی بالا .. پایین .. چپ .. راست .. محکم .. آروم .. غلغلک .. فشار ..
بعد وسط بازیتون، وسط لمس نوک دماغتون، وسط اون غلغلک و تماسای لطیف .. یه دفه یه لبی میخوری به یه لب دیگه، توی یه کسر خیلی کوچیک از یه ثانیه، یه تماس خیلی خیلی کوتاه، از روی تصادف، وسط یه بازیه بچگونه‌ی قشنگ ٬ بعد ...
انگاری یهویی یه ردی از لبت شروع میشه و میره تو همه ی تنت پخش میشه، هنو دارین با نوک دماختون با هم بازی می کنین، ولی کم کم این تماسای تصادفی، تکرار میشه، هر دفعه هم فقط یه لحظه‌ی خیلی کوتاهِ کوچولو ، انگار که میخواد بگه که به خدا این جدی جدی فقط تصادفه، من که نمیخوام ازت لب بگیرم، فقط یه بازی، باشه؟ بعد .. بعد از چند بار تکرار، وقتی که دوباره یکی از همین تصادفا برای بار چندم پیش میاد، دیگه بازی یادتون میره که ، از یاد جفتتون میره ، حالا دیگه نوک دماغا نیستن که قراره بازی کنن، دیگه بازی اونجوری عین قبلناش هم بچگونه نیست .. حالا بزرگ میشین ، نه خیلی بزرگا ، فقط اونقدر بزرگ که بفهمین دوست داشتن خیلی شیرینه ، درست عین اون لب داغی که آلان میخوای ببوسیش ...

اولش آرومه آروم، با نوک دندونات لبشو میگیری و آروم ول می کنی و دوباره و دوباره و دوباره، آروم زبونتو میزنی به نوک زبونش، آروم میکشیش روی لب بالا و پایینش یکمی نمناکشون میکنی، یکمی فقط ها، یکمیه کوچیک، بعد آروم روی دندوناش، الآن اولشه، ففقط میخوای بهش بگی که هی، یکی دیگه اینجاست، فعلا میخوای آشنا بشه لبهای تو با لبای اون .. همینطوری آروم میرید جلو، الآن فقط آشناییه، شیرینیشو نچشیدی ...
بعد آشنایی تموم میشه
حالا می بوسیش
:)
بعدشم اینجاهاشو دیگه تعریف نمی کنم که ٬ اگه بگم که همه ی قشنگیه بوسیدنو کشتم ٬ خیلی شخصیه، لذتشو بایدخودت کشف کنی، به شیوه ی خودت


یادش بخیر

بخیر؟


قرار بر این نبود که انتقام بگیرد. با خودش آن جمله معروف را تکرار کرده بود که زمان روی همه چیز گرد فراموشی می‌پاشد. درست هم بود. دیگر از آن خشم و غم روزهای اول خبری نبود. روزهایی که هنوز جای نیشی که دوستش به او زده بود، ورم داشت و درد می‌کرد. بعدها همه چیز بهتر شد اما آن آدم دیگر برایش شکل دیگری داشت.  سعی کرد دورش را خط بکشد. آیا همین کنار گذاشتن او، نوعی انتقام نبود؟ با خود گفت نه نیست و خود را برتر و بالاتر از دوستش دانست و همین برتری باعث ‌شد که از او فاصله بگیرد و کنارش بگذارد. انتقام نگرفته بود اما دوستش را دیگر دوست نداشت.     

2- می‌دید که تنفر از دلش بیرون رفتنی نیست. دوست داشتن جایش را به تنفر داده بود.  پس برای انتقام آماده شد تا تنفر بار دیگر جای خود را به روزهای خوب بدهد. تا با هم بی‌حساب شوند. اگر تلافی می‌کرد می‌شد عین او و برابر با او. اما بخشش باعث می‌شد خود را برتر و دوستش را پست و حیوان بداند و از او دور شود. پس انتقام گرفت.

برو عاشق شو


بدو

قبلاً ها مرا هیچ‌جا
جا نگذاشته بودی؟
مثلاً نداشتی آب می‌خوردی
ماندم توی لیوان؟
می‌شود مرا هیچ‌جا
جا نگذاری؟

نیاویزمت به آینه ماشینم؟
که تاب‌خوران در خیالم
بچرخی
مردم خیال کنند دیوانه‌ام
یا
دارم به دیدار تو می‌آیم؟
نگذارمت توی جیبم؟
که جای امن باشی
از سرما بلرزم
دنبالت بگردم
دست‌هام را بکنم توی جیبم؟ 

دلم بهانه می‌گیرد. 


چشم‌هام را می‌بندم
که خدا فکر کند خوابم
می‌آیم توی بغلت
یا نه
از همان اول می‌آیم.
...
وقتی نگاه کرد
براش زبان در می‌آورم.



نوازش تنت با من!
همه جا را شیار می‌کنم
با سرانگشت
خسته و امیدوار
می‌نشینم بر سنگی که منم
دستی برای پرندگان تکان می‌دهم
و به احترام تو
کلاه از سر برمی‌دارم.
چقدر تنهایی کنار زمین
یاد تو می‌افتم.


من عشق توام

چیز دیگری نیستم
عاشق توام
هیچ چیز دیگری نیستم
نباشی
نیستم.


نه!
تو را با هیچ چیز عوض نمی‌کنم
حتا با زندگی.


اسمارتیزهای آبی را من خوردم
نارنجی‌هاش مال تو
شکلات‌های سبز را من باز کردم
نارنجی‌هاش برای تو
...

دیوارهای سنگی را من خراب کردم
خوبی‌های دنیا
کلیدی نارنجی‌ست
و من

پشت درهای  خانه‌ام
به رنگ‌ دستت
نگاه می‌کنم:
سبز یا آبی؟

اینجور خوب است
که عاشقت باشم
یا
جور دیگری لباس بپوشم؟
سبز یا آبی؟
تو بگو.

حالا
همه‌اش کتاب
می‌بینم
تو نیستی
دستم به کتاب نمی‌رود
عشقبازی یادم می‌افتد.


ندارم تمام جاده‌ها را پیاده گز می‌کنم
پشت پنجره خوابت بگیرد
دلتنگ می‌شوی
یا کتاب می‌خوانی؟
پرواز هم مثل شنا
به جایی بند نیست
دستم را بگیر
تو را یاد بگیرم


از شانه‌هات شروع کنم برسم به دست‌هات
یا از دست‌هات بروم بالا؟
یک وقت نگاهم نکنی!
دستپاچه می‌شوم
لب‌هات را می‌بوسم.


نوشته‌هات را


بزرگ می‌کنم
می‌چسبانم به آینه
که به جای خودم
تو لبخند بزنی.

من؟
من با صدای نفس کشیدنت هم
عاشقی می کنم

حتا اگر آرام و بی صدا
خودم را بگذارم در دست‌هات
و بروم
حتا وقتی
از کنارت رد شوم
برای پرت نشدن حواست
بوی تنت را پُک بزنم

......

این سه تا نقطه را برای تو گذاشته‌ام عشق من!
همیشه اینها نشانه‌ی سانسور نیست،
هزار حرف و تصویر و خاطره
در آن خوابیده
مثل من که وقتی نگاهت کنم
سه نقطه بیش‌تر نمی‌بینم

تو  من و خدا

که از دیوانگی سر به بیابان گذاشت

آقای مگس نگاهی به دور و برش کرد و گفت: بــــع ٬ بــــع. بعد در حالیکه یورتمه میرفت به طرف آینه سرش رو بالا گرفت و بادی به غبغبش انداخت و در حالیکه تسبیح میچرخوند رو به آینه گفت: به به ٬ هیبتم رو عشقه. چه گاویم من !
مگس کش که حوصله‌ش سر رفته بود محکم کوبوند تو سر آقای مگس و زیر لب گفت: خفه شو حیوون کثیف.

یکی بود، یکی نبود.

روزی روزگاری نه چندان دور، مرد بی نامی بود که در سیاره ی دیوانه ی دیوانه ی دیوانه با همسرش زندگی میکرد. در سیاره ی دیوانه ی دیوانه ی دیوانه ی قصه ی ما، آقای بی نام، نه دیوانه بود و نه عاقل. او نه زیبا بود و نه زشت. نه بلند و نه کوتاه. نه چاق و نه لاغر. نه عجیب بود و نه معمولی. نه ساده بود و نه پیچیده. هیچ کس نمیدانست و نمیتوانست آقای بی نام قصه ی ما را توصیف یا نقاشی کند. تنها مشخصه ی شاخص آقای بی نام قصه ی ما این بود که او دل نداشت و تا جایی که به یاد می آورد هیچ وقت عاشقی را تجربه نکرده بود. آخر، سال ها پیش ، قبل از آنکه آقای بی نام قدر عاشقی را بداند و دوست داشتن را بشناسد و احساسات را تجربه کند، همسرش قلب او را از او گرفته بود و آن را در صندوقچه ای گذاشته و به صندوق قفل محکمی زده بود. هیچ کس نمیدانست همسر آقای بی نام قصه ی ما چرا این کار را کرده بود. شاید این رسم زندگی مشترک در سیاره ی دیوانه ی دیوانه ی دیوانه بود. صندوقچه ی قلب مرد قصه ی ما همیشه روی تاقچه نشسته بود و همسر مرد کنار شومینه همواره از صندوقچه و کلید آن که از گردنش آویزان بود مراقبت میکرد.

هر شب ، هنگامی که آقای بی نام قصه ی ما احساس پوچی میکرد ، با التماس رو به همسرش میکرد و از او تمنای کلید صندوقچه ی دلش را میکرد. و همسرش هر بار خواهش او را رد میکرد و به او یاداور میشد که قلب مرد اسباب بازی نیست و نباید از صندوقچه بیرون بیاید. و هر بار مرد با صدای بدون احساسش به همسرش میگفت که جقدر درونش خالی است و چقدر به قلبش نیاز دارد و باز همسرش تقاضای او را رد میکرد و با بوسه ی خشکی بر پیشانی آقای بی نام قصه ی ما بحث را ختم میکرد. و اینگونه بود که هر شب ، آقای بی نام قصه ی ما راهش را میگرفت در حالی به رخت خواب میرفت که نمیدانست چه و چگونه احساسی باید داشته باشد. آخر بدون داشتن قلبش هیچ حسی واقعی نیست.

تا آنکه یک شب، ناگهان، ایده ای به فکر مرد بی نام قصه ی ما رسید. او دیگر میدانست چگونه قلبش را باز پس بگیرد و احساساتش را دوباره به دست آورد. او با خودش کمی فکر کرد و به این اندیشید که درست است که او همسرش را دوست میدارد ولی بدون داشتن قلبش هیچ وقت نمیتواند به این دوست داشتن ایمان داشته باشد و از آن مطمین باشد. این بود که آن شب، به جای آنکه آرام و بی احساس به رخت خواب برود، آرام و بی احساس به سمت همسرش رفت و او را به میان شعله های آتش شومینه ی سنگی خانه هل داد. همسرش در حالیکه شعله های آتش او را فرا گرفته بودند فریاد میزد و به او بد و بیراه میگفت ولی آقای بی نام قصه ی ما فقط نگاه میکرد ، ناتوان و نا مطمین از هر گونه احساسی نسبت به همسرش ، او نمیدانست چه باید بکند. صبر کرد و صبر کرد و صبر کرد، تا آنکه سر انجام همسر آقای بی نام قصه ی ما سوخت و از او چیزی جز چند قطعه استخوان و یک کلید چیزی باقی نماند.

مرد با خود فکر کرد، هر چه باشد سرانجام قلبش دوباره از آن خودش شده و میتواند همه چیز را واقعا همان گونه که باید احساس کند. آرام کلید را برداشت و صندوقچه را باز کرد و قلبش را در دست گرفت و به او نگاه کرد ... و پس از چند لخظه آنرا درون سینه اش قرار داد و مننظر شد تا احساساتش به زندگیش باز گردند.

آقای بی نام قصه ی ما ناگهان متوجه شد که او با دستان خودش تنها کسی را که در زندگی او را دوست داشته به آتش انداخته و سوزانده است. آقای بی نام قصه ی ما ناگهان متوجه شد که برای به دست آوردن احساساتش و رسیدن به قلبش تنها ارمغانی که به دست آورده حسرت است و پشیمانی و ندامت .. و دوست داشتن همسری که دیگر ندارد.

آقای بی نام قصه ی ما ، در خانه خالی از عشق خانه اش، در سیاره ی دیوانه ی دیوانه ی دیوانه، زانو زد و غمگین و تنها باقی زندگیش را با قلبی که هیچ گاه دیگر به دردش نمیخورد در سکوت به پایان برد.

دیشب کتاب مومو را خواندم میشائل انده دوباره لذت بردم ...مثل ان همه سال پیش ... این کتاب کودک نیست. حقیقتا نیست ،داستان راخوانده اید ؟ موجودات خاکستری پوشی وقت مردم را می دزدند و مردم به تدریج برای همصحبتی با دوستان, اب دادن گلها و قدم زدن در خیابان وقت ندارند...در حین خواندن کتاب متوجه شدم که من مومو هستم! باور کنید جدی می گم من مثل مومو برای شنیدن حرفهای دیگران خیلی وقت دارم... من برای خودم هم همیشه وقت دارم...من برای گلدانها و بچه ها همیشه وقت دارم ...من همیشه از اینکه دیگران این همه سرشان شلوغ است تعجب می کنم من برای به رویا رفتن هم خیلی وقت دارم خیلی....خاکستری پوشها چند تا از دوستای منو گرفتن اما هنوز خیلی ها هستن که برای شنیدن حرفاشون می یان پیش من

من دارم میرم مرحله ی بعد.
این level تموم شده دیگه.
خنده دار اینجاس که هر مرحله رو که تموم کنی تازه بهت میگن مرحله ی قبل رو سوخته بودی یا برده بودی.
و من هیچ ایده ای ندارم که این لول رو بردم یا باختم.

رابطه های بی نام را دوست دارم... همان رابطه هایی که وقتی بخواهی فرد را معرفی کنی مجبور به مکثی، تا در ذهن واژه ای نزدیک به رابطه میان خود پیدا کنی. همممم....دوست پسر که نیست آخه! دوست معمولی صرف هم نیست، چیزی بالاتر...سکص پارتنر هم نمی شود به آن گفت. دوست صمیمی؟ نه لزومن!... این چهل تکه از هر چمن گل را دوست دارم. تجربه های نابی هستند، دوستی می گوید آدم را زنده نگه می دارند. شاید...نمی دانم! اما سکرآور هستند بی شک...ملغمه ی بی نامی که چارچوب هایش نامعلوم است... از هیچ تا بی نهایت می تواند باشد. روند تغییر و روشن شدن تصویر این رابطه ها معرکه است...آرام آرام، با تردید، ملایم و تا بخواهی نرم و بی عجله، خیلی وقت ها بی کلام.