تولدت مبارک هانی جونم

عشق را من مدل خودم تعریف می‌کنم. درد دارد. رسیدن دارد، نرسیدن بیشتر دارد. خوشبختی من تنهاست. زندگی من دارد لحظه می‌شود. پاره شدم تا این لحظه را پیدا کردم. هنوز تنم می‌لرزد وقتی می‌گویم زندگی در لحظه است ولی با همین لرزش می‌خواهم جلو بروم.

من یه خیابون میخوام
که کفش خاک و سنگریزه باشه، اون مدلی که موقعه راه رفتن زیر کفشات قرچ قرچ صدا بده
دو طرف خیابونه پر از درختای بلند باشه، اونقدر بلند که ستیه کنند همه ی راهو
خیابونه باید هیچوقت تموم نشه، هر جقدرم من توش برم جلو بازم به تهش نرسم، باید تهش توی ابرا گم شده باشه
قبل از اینکه من شروع کنم به راه رفتن یه بارونی هم اومده باشه و زودی قطع شده باشه، فقط در این حد که بوی خاک بلند بشه، یه کمی فقط، که زمین هم گل نشده باشه
موقعه راه رفتنه من نباید بارون بیاد ها
من تنها دارم راه میرم، تنهای تنها
هیچ جا را هم نگاه نمی کنم موقعه راه رفتنم، دارم تو خودم فکر می کنم
هوا یکمی خنک شده، یکمب فقط ها نه بیشتر، اونقدر باید خنک باشه که من یه کت نازک کلاهدار تنم کرده باشم و دستامم این مدلی کرده باشم توی این جیبی که جلوشه، درست کنار زیپ، یکی سمت زاست جیب و یکی هم سمت چپش، کلاهه هم افتاده پشتم سرم نذاشتمش
من فقط راه میرم
خیلی راه میرم
خیلی زیاد
اونقدر که خیلی خسته بشم
وسط راه، روی زمین، توی خاک و برگ دراز بکشم و خوابم بره
بعد پاییز بشه و برگا دونه دونه از درختای بالای سرم بیافتن روی من
بعد من زیر یه لایه ی کلفت از برگ گم میشم
همین ٬ تمام.

من، در دنیای تنهایی های من، هیچگاه تنها نبوده ام.
هیچ میدانستی آدم ها از همان اوایل کودکی تا همان لحظه ی آخر عمر ایمجینری فرند های خود را دارند؟ فقط، این دوستان تخیلی از شکلی به شکل دیگر در می آیند و از موجودی به موجودی دیگر میگریزند.
نمیدانم، این ترسناک است یا نه. ولی من گاهی از تو میترسم.
و میدانم ترسیدنم ، ترسناکم میکند و تو را میترسانم.
و میدانم، تو این ترس را دوست داری.
من تو را وقتی دوست تخیل من هستی دوست دارم.
شاید از همین بود که زندگیم را بر پایه ی دنیای رویاییم چیدم.
میخواهم امشب بپرستمت، بیا به خوابم.

یک ریل قطار به من بدهید می دانم چطور خوشبخت باشم ...

There's a ghost in my head
It keeps me alive
It drags me around
So I can survive
I listen to silence
I howl in my sleep
I do what I want to
Forever so deep
There's a ghost in my head
It's just passing through
There's a ghost in my head
And I wonder
Is it you 

؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

در زمانهای بسیار قدیم زن و مردی پینه دوز یک روز به هنگام کار بوسه را کشف کردند. مرد دستهایش به کار بود، تکه نخی را با دندان کند، به زنش گفت بیا این را زا لب من بردار و بینداز. زن هم دستهایش به سوزن و وصله بود. آمد که نخ را از لب های مرد بردارد، دید دستش بند است، گفت چکار کنم؟ ناچار با لب برداشت. شیرین بود، ادامه دادند ...

من اگر مرد بودم، عاشق زنی می شدم که موهای سیاه بلند تاب دار داشته باشد
که بعد حمام موهای سیاه بلند تاب دارش را بپیچد توی یک حوله ی سفید و گره بزند بالای سر
که بعد حوله را بردارد و موهایش سر بخورند روی شانه های برهنه ش
و همان لحظه من صدایش کنم و برگردد و از روی شانه نگاهم کند و لبخند بزند لابد
من عاشق زنی می شدم که گاهی وقت ها جینگولک های رنگی از همه جاش آویزان کند و گاهی وقت ها ساعت هم نبندد
که دور چشم هایش را گاهی سرمه بکشد و موها را باز کند و با خرمن گیسو و صدای جرنگ جرنگ جینگولک ها و چشم های خمارش در خانه بچرخد
که بلد باشد توی گودی گلویم را ببوسد و لاله ی گوشم را نوازش کند
که وقتی از بالای سرم رد می شود و من حواسم جای دیگری ست عادت اش باشد که دست کند توی موهایم
که عینک بزند و روزها لنز بگذارد،
که شب ها بنشینم توی رختخواب و نگاهش کنم که -همان جور که لنزهایش را در می آورد،- باهام حرف می زند و تعریف می کند که چه کرده امروز
که آرایشش را با پنبه های رنگی پاک می کند و با من شرط می بندد که پنبه ها را می تواند یک راست شوت کند توی سطل آشغال یا نه
که لباس خواب های سفید کوتاه بپوشد و موها - موهای بلند سیاه تاب دارش را - جمع کند بالای سر - که طره ها در هوا بین شانه و گردنش بازی کنند
که عینک اش را بزند و همان طور که می رود دست و صورت بشوید و مسواک بزند از بالای عینک نگاهی چند صدم ثانیه ای به من بکند
که با لباس خواب سفید و موهای جمع و بوی مسواک و کرم دست و کتاب توی دستش بخزد رختخواب کنارم
و خوابش که گرفت موهایش را باز کند و کتاب و گیره ی مو را - نگذارد روی پاتختی- پرت کند پایین تخت
من اگر مرد بودم عاشق همچین زنی می شدم و برای هیچ کس هیچ کس هم تعریف نمی کردم که بعدش چی می شود

اگه یه روزی قصه‌های من تموم شه
تو میری
وقتی که رفتی دلت برای من تنگ میشه
پیش خودت یواشکی برام قصه میگی
آخر همه‌ی قصه‌هاتم یه جوریه که من برمی‌گردم و پیشت زندگی می‌کنم، دوتایی، با هم
هر شروعی که داشته باشه، آخرش همینه
دلت تنگ میشه، من می‌دونم
یه روزی قصه‌های من تموم میشه، اینم می‌دونم
ولی قصه‌های تو هیچوقت بعدش تموم نمیشه،‌اینم می‌دونم

کلاغه واسه من دم درآورده جدیداً به بقیه هم آدرس میده ! بیچاره اونی که از کلاغه آدرس خونه‌ش رو بگیره ٬ آخه تو اگه طبیب بودی ...

من هنوز گمم
و گاهی هم از صخره ای آویزان
و بعد از مردنم جمجمه ام را در دست میگیرم و به مرگ فکر میکنم
و در صحرای قیامت قدم میزنم و به فلسفه هایم فکر میکنم
میدانی؟ در قیامت گرگ ها مهربان ترند. آنها حتی ما را با خود به مهمانی میبرند.
من گرگی را میشناسم که نامش  ...  است (خودش می دونه )
او حتی نمیدانم گرگ است
و ما را به مهمانی میبرد

من چشم میگذارم. تا ده میشمارم. چشم بر میدارم ، و دنبال خودم میگردم
من خودم را پیدا نمیکنم. من خودم را سک سک میکنم.
من میسوزم
و شکست را تجربه میکنم
من شکستنم را به خودم مدیونم
و به همین دلیل پسری را میشکنم
بی آنکه بدانم او قبل از سک سک شدن خودش را یافته بود.

میدانی؟ من در این لحظه برای اولین بار، اولین باری که چهار دست و پا راه میرفتم و از تخت به زمین افتادم را به یاد می آورم

فاک

بیا بریم کوه

- زن من می شی؟
- نه ..
- چرا؟
- اونوقت کی شبا به من زنگ بزنه بخندونتم؟
- تو زن من بشو،قول می دم شبا بهت زنگ بزنم!  

 

پ ن : این هیچ ربطی به من نداره ها !

میپرسد به خدا ایمان داری؟
میگویم نپرس.  


ما مست نبودیم
ولی تشنه بودیم

احمقی عاقلانه می‌گفت: « برای فراموش کردن درد عاشقی ٬ باید دوباره عاشق شد .»

شما بگویید من چه می‌توانم گفت ٬ جز آنکه حماقت عین خوشبختی است ؟!!

بعضی وقتا
آدم دلش میخواد
وقتی که بغض کرده
وقتی که تلخه
به یکی بگه که
نه
یعنی نیگاش کنه و بهش بگه
داغونم.
بعد بره تو بغلش
اونم بفهمه که یه داغون رو بغل کرده

چقدر برات قصه بگویم
چقدر ببوسمت
نوازشت کنم
موهات را نفس بکشم
تا خوابت ببرد؟
...
چقدر
نگاهت کنم
نگاهت کنم
تا خوابم ببرد؟  

می‌دانی؟
می‌دانی از وقتی دلبسته‌ات شده‌ام
همه جا
بوی پرتقال و بهشت می‌دهد؟ 

 

هرچه می‌کنم
چهار خط برای تو بنویسم
می‌بینم واژه‌ها
خاک بر سر شده‌اند
 

 

ماه را نشانت دادم
انگشتم را دیدی...

تب دارم
از جنس شمع‌های ذوب‌شده
بر تن تو
اگر خدایی از جنس توست
پس بمیر

اگر خدایی از جنس توست
پس زنده
شو

آویخته چرایی؟

بر پله‌های خدا
می‌پیچی به گردنم
با بوسه‌ای چنان
که یادم برود
بروم

بالا یا پایین
برویم.
اینجا جای ما نیست.
شمع‌ها را تو
بر تن خود ذوب می‌کنی

و موم داغ
بر تن
من
لایه لایه آرام می‌گیرد. 



مستم 


تنها عصیان ناجی‌ من بود

پیشواز بزرگواری‌ات
بلندبالای من!
بگذار اندامت را
پر از نرگس کنم
و از قرص آفتاب درآویزم.
هر چقدر بعید
باز تو خدای منی

هر چقدر بعید
باز تو را قطره قطره
آب می‌کنم
و به تنم می‌چکانم.
...

تو بگو نفس
هنگام که هنوز قطره‌ای باقی بودت
من چه
کنم؟
نفس بکش
تا برای بودنت بمیرم
هرگز به اندازه‌ی داشتن دست‌هات
خوشبخت نبوده‌ام
«نه با خودم، نه با او
نه نیستم، نه هستم...»