To love is to suffer. To avoid suffering, one must not love. But then, one suffers from not loving. Therefore, to love is to suffer; not to love is to suffer; to suffer is to suffer. To be happy is to love. To be happy, then, is to suffer, but suffering makes one unhappy. Therefore, to be happy, one must love or love to suffer or suffer from too much happiness

گیاه سبز کوچولو  

دوستت داره قد هولو

کوله بارم را میبندم
بالای کوه
دریاچه‌ای ست به رنگ ابر‌های آسمانی
زیر صافی آسمان
در عمیق دریاچه
ماهیان
جفت گیری میکنند
گویی که امن ترین پناهگاهِ بودن
تاریکی عمیق آب دریا ست
یک مشت صدف در آب میریزم
دوستت دارم
میمیرم.

به Emma فکر کن
به اون پرتگاهه
و به بنفشه‌های وحشی که تو سیبری لای برفا شکوفه میدن ...

کتاب را بالا بگیر ببینم
گاهی هم برگرد و بوسم کن.
حواست به داستان هست؟
نه
بیا از اول شروع کنیم.
دیدی؟
دیدی باز عاشقت شدم؟

آره ٬ زندگی همین روندن این ماشینست ٬ میری ٬ میری ٬ میری ... مستقیم میری ٬ درحالیکه همش داری دنبال یه خروجی میگردی ٬ دنبال یه دور برگردون ٬ دنبال یه جا پارک ٬ این ورا رو بلد نیستی ٬ این جاده یه طرفس در حالیکه تو بلد نیستی و نمیدونی داری کجا میری ولی میری ... میری ... میری

بهش میگم : الاغ ! برو عاشق شو .
بهم میگه ٬ که چی ؟ که بعدش خورد شم ؟ که بعدش خراب شم ؟ که بعدش ... که بعدش .. که بعدش ...
.
.
.
دیگه بهش الاغم نمیگم. حیف نیست آخه حیوون به این ماهی ؟ پامیشم و میرم سیگارمو میکشم و به معجزه‌های خودم فکر میکنم وقتی که پیغمبر بودم و پشت سر هم جفت هفت میاوردم ...

فراموشی بد دردیست. شاید هم خیلی بد نباشد. فراموش کردن گذشته هر چقدر هم که دردناک باشد وفتی فراموش کرده باشی دیگر اثری نخواهد داشت. بدی فراموشی آنست که اگر گذشته را به یاد نیاوری قدرت دیدن آینده را هم نخواهی داشت. پس باید در لحظه زندگی کنی. و بدی زندگی کردن در لحظه اینست که برای اوج گرفتن زمان لازم است. گذشته و آینده لازم است. لحظه کافی نیست.

 
بهترین و نزدیک ترین و قدیمی ترین دوست من
دیروز عروسی کرد
منم نبودم
نه تنها نبودم که خیلی دور بودم
این خیلی عجیبه
هم خودش
هم حسش
اصلا یه جوریه

توی کتابا نوشتن فاصله‌ی عشق و نفرت یه باریکیه یه تار مو ئه
کتابایی که سال‌ها پیش خوندیمشون٬
کتاب‌های تکراری
کتاب‌های همیشگی٬
کتاب‌های کلیشه‌ای٬
که همیشه گنگ و نصفه‌ میمونن
که هیچ‌وقت کامل خونده نمیشن
که هیچ‌وقت تموم نمیشن
که همه با یکی بود و یکی نبود شروع میشن
که تو همه‌شونم کلاغه به خونه‌ش نمیرسه٬
آره٬ توی کتابا نوشتن٬
از همون قبلنا
از همون خیلی وقت پیش

 
دنیا میچرخد
حجم ها به طور اغراق آمیز کوچک و بزرگ میشوند.
من در مرکز دنیا می ایستم و دستور میدهم که همه چیز بچرخد.
و دست های تو را میگیرم و میچرخم.
تو سرت گیج میرود.
افتادن ترس ندارد . حتی اگر بقیه بفهمند
باور کن. همه دوست دارند بچرخند. ولی همه میترسند
ولی وقتی بیفتی حتی بقیه بیشتر دوستت خواهند داشت
چون تو فعال شده ی یکی از بزرگترین خواسته های آنهایی
دستانت را به من بده و به من بگو بچرخم
بگو که گذشته و آینده وجود ندارد
بگو که همه اینها ترفندهای زمان است برای سرگرم کردن دنیا
بگو که وقتی گوشه اتاقم تنها نشسته ام و میفهمم همه چیز ثابت ست و این منم که میچرخم از من خداحافظی نمیکنی.
بگو که ثابت نشدی و با من میچرخی.
لعنتی بچرخ. حتی وقتی من شک میکنم
خوب میدانم که تو هم ترسیدن را دوست داری .
تو هم دوست داری پرت شوی و صدای له شدن استخوان هایت را بشنوی.
دنیا ثابت میشود.
سرم گیج میرود
اشکهایم گله میکنند از ثابت شدنم.
و من احساس غریبی میکنم در این صفحه که نمیدانم مال کیست.
فکر میکنم که روزمرگیها احاطه ات کرده اند .

زنگ زد
صداش میلرزید ...
- چته تو، خوبی؟
- قصه بگو برام ...
یکی بود یکی نبود
یه شازده کوچولویی بود که یه گل رز قرمز داشت
شازده کوچولو اونقدر این گلشو دوست داشت که نمیخواست حتی یه ذره گرد روی گلش بشینه
برای همین هر روز میرفت گلشو ناز میکرد، بوش میکرد، تو چشماش نگاه میکرد، ازش مواظبت میکرد، وقتی هم که میخواست بره از پیش گلش یه محفظه ی شیشه ای میذاشت روش که هیچی و هیچکس نتونه گلشو اذیت کنه، ناراحت کنه، برنجونه، اشکشو دربیاره، صداشو بلرزونه، که گلش هیچوقت غمگین نشه ٬ هیچوقت غصه‌ش نشه ...
بعد کم کم این شازده کوچولو عاشق گل رزش شد

- هنوزم عاشقمی ؟
: نه، هنوز می پرستمت ...

من میدونم که اونجوری با خودش داره لبخند میزنه دیگه ... یادته؟

- نپر وسط حرفم دیگه، دارم برات قصه میگم ...

آره، داشتم میگفتم که شازده کوچولوی قصه ی ما کم کم به گلش عاشق شد
بعد شازده کوچولو یه روز مجبور شد بره سفر
گلش هم حاضر نشد که باهاش بیاد که
شازده کوچولو تنها رفت
گلش هم تنها موند
حالا همه گلشو اذیت می کنن
گلش غمگینه ..
گلش غصه‌شه ...
گلش تنهاست ...

قصه ی ما به سر رسید .. شازده کوچولو به خونه‌ش نرسید ...
البته کی میدونه ٬ شایدم یه روز برسه .

- قشنگ بود؟
- :)

میدونی ... از پشت تلفن که :) معلوم نمیشه، میشه؟

یکی بود.. یکی نبود...
یه روز تو یه مزرعه خیلی بزرگ ذرت یه مترسک مثل صلیب بود که تمام تنش پر از کاه بود..
کار این مترسکه این بود که از صبح تا شب تو مزرعه وای میستاد که کلاغها نیان سراغ بلالها..
کلاغها هم روی تیر چراغ برق بقل مزرعه می شستن و به ذرتها نگاه می کردن...
ولی خب می ترسیدن که برن سراغ ذرتها..آخه مترسکه اونجا بود...
یه روز یه کلاغه روی تیر چراق نشسته بود و داشت به مترسکه نگاه می کرد...
اون وقت دید که مترسکه داره می خنده...
برگشت گفت چیه الکی می خندی.. داری به این می خندی که ما نمی تونیم بیایم ذرتها رو بخوریم...؟
ولی مترسکه فقط خندید...
کلاغه گفت ااا.. نخند دیگه....
مترسکه بازم خندید...
کلاغه گفت نکنه می خوای با من دوست باشی؟
مترسکه دوباره خندید...
کلاغه گفت آره؟ می خوای دوست باشیم؟
مترسکه این دفه کله شو اینجوری اورد پایین و گفت اوهوم...
کلاغه گفت چه جوری؟
مترسکه گفت بیا بشین رو شونه من...
اون وقت کلاغه اومد و نشست رو شونه مترسکه...
بعدش گفت یعنی می ذاری از ذرتها بخورم؟
مترسکه گفت آره .. با هم دوستیم دیگه... کلاغه هم خندید...
رفت و نشست و شروع کرد به خوردن بلالها...
بعدم پرید و رفت تا به بقیه کلاغها هم بگه...
بقیه کلاغها گفتن که حتما نقشه ای تو کار بوده و حتما این یه دامه و حاضر نشدن بیان...
اون وقت کلاغه رفت پیش مترسکه و بهش گفت که بقیه باور نمی کنن تو می خوای با ما دوست باشی..
مترسکه گفت خوب کاری نداره.. تو همه رو صدا کن... بعد جلوشون با نوکت یه کاه از تو قلب من در بیار اون وقت بقیه می بینن که من کاری ندارم و باور می کنن...
کلاغه هم همین کارو کرد...
بقیه کلاغها هم که دیدن وقتی کلاغه توقلب مترسک نوک می زنه و اون فقط می خنده بال زدن و اومدن پایین و شروغ کردن به خوردن ذرتها...
بعدم هر کدوم رفتن هی به قلب مترسکه نوک زدن و کاه هاشو کشیدن بیرون...
مترسکه لبخند می زد...
اون وقت یکی از کلاغها که رفت نوک بزنه دید قلب مترسکه تموم شده...
کلاغها ناراحت شدن...
فکر کردن که چه جوری می تونن جلوی یکی که قلبشو درآوردن و لبخند می زنه بشینن و همه ذرتها رو بخورن؟
اون وقت همه با هم حمله کردن به چشای مترسک که کور شه و دیگه چیزی نبینه...
چشمای مترسک رو در آوردن ...
مترسک مزرعه ی ما دیگه چشم نداشت ...
ولی هنوز میخندید ..
از مترسک قصه ی ما یه لبخند باقی موند
فقط یه لبخند ...
بعدم کلاغا همه ذرتها رو خوردن و رفتن سراغ یه مزرعه دیگه...
اون وقت تو یه مزرعه خالی یه مترسک موند که نه قلب داشت نه چشم....
و میخندید ...
فکر کنم قصه ما به سر رسید... کلاغه هم ...
کلاغه هم داره می ره سراغ یه مزرعه دیگه...
و مترسکه قصه ما ... داره میخنده ...
هنوز

راستی ، مترسکه چرا داره میخنده؟

یکی بود.. یکی نبود...
غیر از خدای مهربون، تو آسمون قصه مون، هیچکس نبود
یه گوزنی بود، با پوست آهویی روشن و شاخهای کلفت قهوه ای، با یه بلوز صورتی که سرآستین و یقه ی این بلوزش قرمز بود، آره، قرمزه قرمز، درست رنگ لبهای تو بعد از خوردن یه بستنی یخی شاتوتی
این گوزن قصه ی ما دو تا چشم سیاه هم داشت، دو تا چشم سیاه دایره ای، نه ازین چشم دکمه ای ها که روی همه ی عروسکا میدوزندها، دو تا چشم سیاه که برق سفید تو خودشون داشت، ازون برق های آسمونی که پر از نور و ستاره ست
این گوزن قصه ی ما یه صاحبی هم داشت، یه صاحبی که البته اون دیگه گوزن نبود، یه آدم بود، یه آدم واقعیه راست راستکی، یه گوشه ای ازین دنیای خدا
یه جایی تو یه خونه ای ٬ تو یه کشوری ٬ تو یه مرزایی ..
یه صاحبی که تو گردنش یه دعا بود، عین یه آویز، عین یه گردن بند، که وقتی که هیچکس نبود که اون باهاش حرف بزنه و حرفاشو بگه و گریه هاشو بکنه و بغل بشه، اون دعایی را که توی اون کیف کوچولو بود میگرفت تو مشتش و محکم فشارش میداد، بعد همونجوری که اون دعا را داشت فشار میداد با خدا حرف میزد و همینطوری که وسط حرفاش کم کم اشکش میخواست بچکه پایین، محکمتر و محکمتر توی مشتش فشارش میداد، اونقدر که گوشه های اون گردنبنده کف دستشو زخمی و قرمز میکرد ..
صاحب اون گوزنه عاشق رنگ سفید بود، دلش میخواست که همیشه لباس سفید بپوشه، یه دست سفید، بلیز گشاد و شلوار گشاد، نازکه نازک، که هوا موقعه راه رفتنش همه ی تنش را قلقلک بده، که همیشه تنش با هوا همدما باشه ...

گذشت و گذشت
گوزنه کم کم به صاحبش عاشق شد، آخه میدونین، گوزنه از صبح تا شب که به جز صاحبش کسی را نمیدید که، نشسته بود بالای میز توی اتاق کارش، چشماشم دوخته شده بود به اون نقطه ای که اون آدمه همیشه اونجا می نشست، فقط اونو میدید، چون گوزنه قصه مون یه عروسک بود شبا هم که نمی خوابید، اونموقعا هم داشت صاحبش را نگاه میکرد، با یه نگاه عاشقونه
آره، گوزنه قصه مون عاشقه یه پسری شده بود که عین فرشته ها، فقط لباس سفید میپوشید و یه دعا هم انداخته بود تو گردنش ...

ولی حیف که پسره قصه مون ازین عاشقیش خبر نداشت، خوب تقصیر اونم که نبود، اون آخه از کجا باید میدونست که عروسکا هم میتونن عاشق بشن، اونم عاشق یه آدم راست راستکی، یه آدمی که عروسک نیست ...

نمیدونم چقدر وقت گذشت، فک کنم به حساب دنیای عروسکا شد یه عالمه سال و خیلی تا ماه و یه کلی روز ٬ تا ...

چند روز بود که گوزنه میدید که صاحبش پشت میز کارش نمیشینه، همه ش پنجره را باز میکنه و میشینه روی تختش و به یه نقطه ای که معلوم نیست کجاست خیره میشه و پشت سر هم سیگار میکشه، دووووووود، دوووووووود، اونقدر که چشمای قشنگش سرخه سرخ میشدن و از پشت دود دیگه هیچی معلوم نبود
گوزنه ما خیلی نگران بود، چون پسره انگاری اصلا دیگه اونو نمیدید، حتی دیگه وقتی میومد تو اتاق یه دونه نمیزد پس کله ی گوزنه که بهش بگه چطوری تو کره خر، وخامت اوضاع را گوزنه قصه مون ازینجا بود که فهمید

تا اینکه یه روز
پسره
بعد از یه کلی سیگار دود کردن و خیره شدن به در و دیوار
چشماشو دوخت تو چشمای سیاه و براق گوزنه
بعد
بهش گفت
هی کره خر،
من یه دختری دیدم
که چشماش خیلی خیلی قشنگه
درست به قشنگیه چشمهای تو
درست همونجوری که اگه تو زنده بودی و این چشمات واقعی بود، من عاشقشون میشدم
چشماش عین چشمای توئه، عاشق چشماش شدم
میفهمی ؟ عاشق ..
من عاشق شدم
ولی حیف که تو عروسکی .. نمیفهمی عاشق شدن یعنی چی

بعد ...
گوزن قصه ی ما

شکست .. از تو شکست ...

من از تنهایی میترسم ولی تنهایی رو دوست دارم ٬ این جوریم نیگام نکن چون خوب میدونی که چی میگم . من خوشم میاد دور خودم دیوار بکشم بعد خودم رو محکم بکوبونم بهش تا دردم بیاد . نه خوشم نمیاد ولی ..... من دردم میاد ، من دردم میکنه . الانم دارم دنبال یکی میگردم که ببندمش . یه دفتری میخوام که بسوزونمش ، یه نقاشی میخوام که خط‌خطیش کنم . میدانی٬ ای دوست ! دوستی همواره یک اتفاق است ٬ و جدایی یک قانون . هر شب از این مشق خواهم نوشت...

میدونی که نگاه آدما حرف میزنه .. میدونی که اول چشماشون همدیگه رو میبوسن .. بعد نگاشون همدیگه رو بغل میکنه ٬ بعد قصه‌شون شروع میشه ... چقد حرف میزنی آخه ؟ میخوای دیگه حرف نزنیم ؟ میخوای دیگه نیگا نکنیم ؟ تو فکر میکنی بلد نیستی ولی خوبم بلدی چشمات رو ببندی .. بعد همه چیو ببینی ... میدونی یاد اون روز افتادم که گفتی تو دیوونه ای .. بعد اون چشما و اون دستا و اون عکسا رو نیگا کردی .. بعد سرت رو آوردی بالا گفتی نه .. تو واقعا دیوونه ای ٬ من توانایی‌هات رو دست کم گرفته بودم .. دیوونگی‌م گرفته ... میفهمی ؟
.
.
.
جشمهایش نمناک است ...

تولدت مبارک دوستم

باید لباسامومو عوض کنم ... بعضی وقتا تو هیچی جا نمیشم . همه چی تنگه .. خیلی تنگ ... همه چی یه جوریه ... حتی تو صدای تو هم دیگه جا نمیشم ... این توریه چیه که انداختن رو همه چی ؟ ایما ؟ ایما ؟‌ چند خط گوش میدی ؟ یادته ؟ دونه دونشونو یادته ؟ همون توریا رو میگم ... همون اسما ... فرق ما میدونی چیه ؟ میدونی فرق ما تو آخر شبامونه ؟ تو خوابیدنامون ٬ تو همین ندونستنا و نفهمیدنا .. تو همین تنگ بودنا ... تو دیدی و زبونت بند اومد ٬ من فهمیدم و دیوونه شدم ٬ اونا نخواستن و نخوندن و موندن ...
باید خط بزنم .. یه چیزی هست که باید خط‌خطیش کنم .. یه جایی رو میخوام که نقاشی کنم ... با مدادرنگیایی که نوکشون شیکسته . میخوام رو آینه‌مون یه نقاشی بکشم ... میدونستی خوشگل شدم ؟ خیلی ... خیلی خوشگل شدم ... چشام خوشگل شده ... خیلی ... لباس تنگ بهم میاد نه ؟ به چشام که خیلی میاد ... به خصوص وقتی میبندمشون ...

دیشب اونقدر دلم برات تنگ شد که رفتم خوابیدم...

میدانی ٬
اعترافی بایدم !
که به سیاق عامیانه میشود:
چیزی ست (یا همان: چیزه)
و در ادامه ابروهایم بالا میروند
یعنی من بالایشان می‌اندازم
ابروهای قشنگم را ...
حقیقَتَش آن که

من

دیوانه

نیستم

میدانی چرا ؟
نمیدانی .
چون من شترم .
و تلخم .
دیوانگی تلخی نیست .

من اگر تلخم دیوانه نیستم
و این یک راز است .
رازی‌ست بین من ٬
تو ٬
و کوهانم .
میدانم رازی که سه نفر آنرا بدانند ٬
آن سر دنیا هم دیگر آنرا میدانند
ولی چه باک