تب دارم از جنس شمعهای ذوبشده بر تن تو اگر خدایی از جنس توست پس بمیر اگر خدایی از جنس توست پس زنده شو آویخته چرایی؟
بر پلههای خدا میپیچی به گردنم با بوسهای چنان که یادم برود بروم بالا یا پایین برویم. اینجا جای ما نیست. شمعها را تو بر تن خود ذوب میکنی و موم داغ بر تن من لایه لایه آرام میگیرد.
مستم
تنها عصیان ناجی من بود پیشواز بزرگواریات بلندبالای من! بگذار اندامت را پر از نرگس کنم و از قرص آفتاب درآویزم. هر چقدر بعید باز تو خدای منی هر چقدر بعید باز تو را قطره قطره آب میکنم و به تنم میچکانم. ... تو بگو نفس هنگام که هنوز قطرهای باقی بودت من چه کنم؟ نفس بکش تا برای بودنت بمیرمهرگز به اندازهی داشتن دستهات خوشبخت نبودهام «نه با خودم، نه با او نه نیستم، نه هستم...» |