جایی آن دوردست ها در درون من، دخترکی هست مهرطلب و همیشه مهربان و همیشه عاشق و همیشه خوب . دخترکی که می خواهد سراپا بی توقع فقط دوست داشتن باشد، همان که افتخارش است که دوستانش همیشه بتوانند فارغ از این که چند وقت سراغی ازش نگرفته اند برای درددل پیش اش بیایند؛ که می نازد به این که وقتی کسی را دوست دارد، همیشه دوست اش خواهد داشت و کسی را از دل اش بیرون نمی کند. که تاب قهر و دوری و بی خبری و نامهربانی را ندارد و به هر قیمتی می خواهد همیشه با همه در آشتی و صلح و صفا و محبت باشد. دخترکی که دوست دارد در شانزده سالگی اش بماند و همان مادر مهربان باشد برای همه ی دوروبری ها و تسکین اش را در تسکین دیگران بجوید. دخترکی که در کشاکش بلوغ و ورود به دنیای آدم بزرگ ها و نامهربانی های جهان و آدم هایش و تجربه های تلخ و بزرگ شدن، هر روز کوچک تر و کوچک تر شد، بالغ منطقی من مجبورش کرد خودش را سانسور کند، یاد گرفت که وجودش فقط باعث عذاب من است و عمیق و عمیق تر خودش را در من پنهان کرد، تا جایی که حالا فقط گاه گاه آدمی، دوستی غمگین و تنها را که می بیند دستی دراز می کند به نوازش گونه اش.
دخترک درون من امشب مرا دوست ندارد و مدام نق می زند و رو بر می گرداند ازم، که بی رحمانه و برخلاف میل اش آدم هایی هرچند انگشت شمار را از زندگی ام بیرون کرده ام، ولو آدم هایی که بودن شان و فقط گیرنده بودن شان و دوستی های یک طرفه و خودخواهانه شان فقط باعث عذاب و دل شکستن ام بود. دخترک درون ام امشب از من دلگیر است که باعث شده ام "هیچ کس را از قلبم بیرون نخواهم انداخت" را نتواند دیگر بگوید.
دخترکم امشب با من قهر کرده است، و من آن قدر بزرگ شده ام که حتا دیگر نازش را هم نمی کشم..