مرگ ٬ تموم شدنه ٬ و اگه واقعاً تموم شدن باشه خیلی چیز خوبیه . ولی یه جور مرگ هم هست که فراموش شدنه .. و یه جورشم هست که فراموش کردنه . نمیدونم شاید همه‌ی اینا یه جور تموم شدنه ٬ ولی هی چی هست اینا دیگه اصلاً چیز خوبی نیستن .. بدن ٬ خیلی بد . ولی کاریشون نمیشه کرد ٬ درست مثل خود مرگ میمونن ٬ یه هو سراغ آدم میان در حالیکه اصلاً فکرشو نمیکردی و انتظارش رو نداشتی . مرگ چیز عجیبیه ٬ خیلی ...

never tell a girl to calm down. it's simply a stupid thing to do. seriously

نشستم دارم درفت میخونم.
میگه تو درفتی.
بقیه رو آن درفت میکنی، خودت ولی درفتی.


هم ارامش
هم تشویش
هم شادی
هم اندوه
هم هستی
هم نیستی
گویا واژه ها معلق می مانند در فضا و در زبان
ذهن هیچ در سر ندارد
نه تردیدی، نه یقینی
چیزی ست فراتر از این دو.
سرایا جسم، سنگ
نه جنبشی نه جنبنده ای
قدم زدن شبانه ست
بی هیچ مقصدی، بی هیچ هوایی در سر

.
..............

بعضی روزا هستن بهتره هیچ جا ثبت نشن  

 

که همیشه یادت بمونه رویاهات تبدیل به واقعیت شده  

 

مثه ۵ شنبه


مسجد من کجاست؟
با دست های عاشقت ــ ان جا
مرا مزاری بنا کن!
شاملو

تو فکر یه سقفم

پسر هیزمی عاشق دختر کبریتی شده بود،
به نظرش این دختر آتش پاره بود.
ولی مگر می شود عشقی شعله بکشد بین کبریت و هیزم؟
همین هم شد؛
پسر هیزمی آتش گرفت.

کاش منم می بردی آخه

اندوه، دل‌خواه‌ترین چیزی است که در تملّک دختر است و من هرگز این دو را با تو قسمت نخواهم کرد! می‌توانم نان و خانه را با تو قسمت کنم، امّا اندوه و آزادی، نه  

دل‌ام تنها به این هر دو معتاد است

Bad day
  
So what

 
Can I buy you a drink

پوستش از پارچه ی سفید است و همه جایش دوخته شده. یک عالم سوزن رنگی از قلبش بیرون زده اند. یک جفت چشم خوشگل دارد، که در آن ها شکل های هیپنوتیزمی است با همین چشم هاست که آدم را هیپنوتیزم می کند. زامبی های زیادی هستندکه همه شیفته اش هستند او حتی یک زامبی دارد که اصلیتش فرانسوی است. ولی دختر می داند که نفرین شده است نفرینی که نمی شود هیچ کارش کرد، چون هر کس بیشتر به او نزدیک شود، سوزن ها بیش تر در قلبش فرو می روند

دستهایت را چون خاطره ای سوزان، در دستان عاشق من بگذار
و لبانت را چون حسی گرم از هستی
به نوازش های لب های عاشق من بسپار 
باد ما را با خود خواهد برد
باد ما را با خود خواهد برد
.
.
.
.
 برشی از: باد ما را خواهد برد_تولدی دیگر_فروغ فرخ زاد

.
اگر کسی مرا خواست بگویید
رفته باران ها را تماشا کند
و اگر اصرار کرد بگویید
برای دیدن توفان ها رفته است
و اگر باز هم سماجت کرد
بگویید رفته است تا دیگر باز نگردد
..
.
+ بیژن جلالی

آدم‌ها را آدم خودش می‌آورد معمولن. می‌نشاند وسطِ دلش. ولی خودشان می‌روند. بُرده می‌شوند. روانده می‌شوند.

اون 62 ایه بود باباش اعدامی بود

یه 57 اس خودش اعدامیه . 

جایی آن دوردست ها در درون من، دخترکی هست مهرطلب و همیشه مهربان و همیشه عاشق و همیشه خوب . دخترکی که می خواهد سراپا بی توقع فقط دوست داشتن باشد، همان که افتخارش است که دوستانش همیشه بتوانند فارغ از این که چند وقت سراغی ازش نگرفته اند برای درددل پیش اش بیایند؛ که می نازد به این که وقتی کسی را دوست دارد، همیشه دوست اش خواهد داشت و کسی را از دل اش بیرون نمی کند. که تاب قهر و دوری و بی خبری و نامهربانی را ندارد و به هر قیمتی می خواهد همیشه با همه در آشتی و صلح و صفا و محبت باشد. دخترکی که دوست دارد در شانزده سالگی اش بماند و همان مادر مهربان باشد برای همه ی دوروبری ها و تسکین اش را در تسکین دیگران بجوید. دخترکی که در کشاکش بلوغ و ورود به دنیای آدم بزرگ ها و نامهربانی های جهان و آدم هایش و تجربه های تلخ و بزرگ شدن، هر روز کوچک تر و کوچک تر شد، بالغ منطقی من مجبورش کرد خودش را سانسور کند، یاد گرفت که وجودش فقط باعث عذاب من است و عمیق و عمیق تر خودش را در من پنهان کرد، تا جایی که حالا فقط گاه گاه آدمی، دوستی غمگین و تنها را که می بیند دستی دراز می کند به نوازش گونه اش.
دخترک درون من امشب مرا دوست ندارد و مدام نق می زند و رو بر می گرداند ازم، که بی رحمانه و برخلاف میل اش آدم هایی هرچند انگشت شمار را از زندگی ام بیرون کرده ام، ولو آدم هایی که بودن شان و فقط گیرنده بودن شان و دوستی های یک طرفه و خودخواهانه شان فقط باعث عذاب و دل شکستن ام بود. دخترک درون ام امشب از من دلگیر است که باعث شده ام "هیچ کس را از قلبم بیرون نخواهم انداخت" را نتواند دیگر بگوید.
دخترکم امشب با من قهر کرده است، و من آن قدر بزرگ شده ام که حتا دیگر نازش را هم نمی کشم..

یه قطعه ام سوخته

میدونی عزیزم ، تو زندگی همه چی تکرار میشه . فقط بعضی وقتا نقشامون عوض میشه . ولی همه چی تکرار میشه. همه دردی که تو میکشی تکرار درد دیروز منه ، همه درد امروز تو فردا منتظر منه . و کاریشم نمیشه کرد . کاش میشد همدیگه رو باور کرد. کاش میشد زمان رو باور کرد. کاش میشد امروز تو دیروز من بود و فردای من امروز تو ... و خیلی کاش های دیگه ...

کاش .

فردا روز بدی بود