قرار بر این نبود که انتقام بگیرد. با خودش آن جمله معروف را تکرار کرده بود که زمان روی همه چیز گرد فراموشی میپاشد. درست هم بود. دیگر از آن خشم و غم روزهای اول خبری نبود. روزهایی که هنوز جای نیشی که دوستش به او زده بود، ورم داشت و درد میکرد. بعدها همه چیز بهتر شد اما آن آدم دیگر برایش شکل دیگری داشت. سعی کرد دورش را خط بکشد. آیا همین کنار گذاشتن او، نوعی انتقام نبود؟ با خود گفت نه نیست و خود را برتر و بالاتر از دوستش دانست و همین برتری باعث شد که از او فاصله بگیرد و کنارش بگذارد. انتقام نگرفته بود اما دوستش را دیگر دوست نداشت.
2- میدید که تنفر از دلش بیرون رفتنی نیست. دوست داشتن جایش را به تنفر داده بود. پس برای انتقام آماده شد تا تنفر بار دیگر جای خود را به روزهای خوب بدهد. تا با هم بیحساب شوند. اگر تلافی میکرد میشد عین او و برابر با او. اما بخشش باعث میشد خود را برتر و دوستش را پست و حیوان بداند و از او دور شود. پس انتقام گرفت.
قبلاً ها مرا هیچجا
جا نگذاشته بودی؟
مثلاً نداشتی آب میخوردی
ماندم توی لیوان؟
میشود مرا هیچجا
جا نگذاری؟
نیاویزمت به آینه ماشینم؟
که تابخوران در خیالم
بچرخی
مردم خیال کنند دیوانهام
یادارم به دیدار تو میآیم؟
نگذارمت توی جیبم؟
که جای امن باشی
از سرما بلرزم
دنبالت بگردم
دستهام را بکنم توی جیبم؟
دلم بهانه میگیرد.
چشمهام را میبندم
که خدا فکر کند خوابم
میآیم توی بغلت
یا نه
از همان اول میآیم.
...
وقتی نگاه کرد
براش زبان در میآورم.
نوازش تنت با من!
همه جا را شیار میکنم
با سرانگشت
خسته و امیدوار
مینشینم بر سنگی که منم
دستی برای پرندگان تکان میدهم
و به احترام تو
کلاه از سر برمیدارم.
چقدر تنهایی کنار زمین
یاد تو میافتم.
من عشق توام
چیز دیگری نیستم
عاشق توام
هیچ چیز دیگری نیستم
نباشی
نیستم.
نه!تو را با هیچ چیز عوض نمیکنم
حتا با زندگی.
اسمارتیزهای آبی را من خوردم
نارنجیهاش مال تو
شکلاتهای سبز را من باز کردم
نارنجیهاش برای تو
...
دیوارهای سنگی را من خراب کردم
خوبیهای دنیا
کلیدی نارنجیست
و من
پشت درهای خانهام
به رنگ دستت
نگاه میکنم:
سبز یا آبی؟
اینجور خوب است
که عاشقت باشم
یا
جور دیگری لباس بپوشم؟
سبز یا آبی؟
تو بگو.
حالا
همهاش کتاب
میبینم
تو نیستی
دستم به کتاب نمیرود
عشقبازی یادم میافتد.
ندارم تمام جادهها را پیاده گز میکنم
پشت پنجره خوابت بگیرد
دلتنگ میشوی
یا کتاب میخوانی؟
پرواز هم مثل شنا
به جایی بند نیست
دستم را بگیر
تو را یاد بگیرم
از شانههات شروع کنم برسم به دستهات
یا از دستهات بروم بالا؟
یک وقت نگاهم نکنی!
دستپاچه میشوم
لبهات را میبوسم.
نوشتههات را
بزرگ میکنم
میچسبانم به آینه
که به جای خودم
تو لبخند بزنی.
من؟
من با صدای نفس کشیدنت هم
عاشقی می کنم
حتا اگر آرام و بی صدا
خودم را بگذارم در دستهات
و بروم
حتا وقتی از کنارت رد شوم
برای پرت نشدن حواستبوی تنت را پُک بزنم
......
این سه تا نقطه را برای تو گذاشتهام عشق من!
همیشه اینها نشانهی سانسور نیست،
هزار حرف و تصویر و خاطره
در آن خوابیده
مثل من که وقتی نگاهت کنم
سه نقطه بیشتر نمیبینم
تو من و خدا
که از دیوانگی سر به بیابان گذاشت
یکی بود، یکی نبود.
روزی روزگاری نه چندان دور، مرد بی نامی بود که در سیاره ی دیوانه ی دیوانه ی دیوانه با همسرش زندگی میکرد. در سیاره ی دیوانه ی دیوانه ی دیوانه ی قصه ی ما، آقای بی نام، نه دیوانه بود و نه عاقل. او نه زیبا بود و نه زشت. نه بلند و نه کوتاه. نه چاق و نه لاغر. نه عجیب بود و نه معمولی. نه ساده بود و نه پیچیده. هیچ کس نمیدانست و نمیتوانست آقای بی نام قصه ی ما را توصیف یا نقاشی کند. تنها مشخصه ی شاخص آقای بی نام قصه ی ما این بود که او دل نداشت و تا جایی که به یاد می آورد هیچ وقت عاشقی را تجربه نکرده بود. آخر، سال ها پیش ، قبل از آنکه آقای بی نام قدر عاشقی را بداند و دوست داشتن را بشناسد و احساسات را تجربه کند، همسرش قلب او را از او گرفته بود و آن را در صندوقچه ای گذاشته و به صندوق قفل محکمی زده بود. هیچ کس نمیدانست همسر آقای بی نام قصه ی ما چرا این کار را کرده بود. شاید این رسم زندگی مشترک در سیاره ی دیوانه ی دیوانه ی دیوانه بود. صندوقچه ی قلب مرد قصه ی ما همیشه روی تاقچه نشسته بود و همسر مرد کنار شومینه همواره از صندوقچه و کلید آن که از گردنش آویزان بود مراقبت میکرد.
هر شب ، هنگامی که آقای بی نام قصه ی ما احساس پوچی میکرد ، با التماس رو به همسرش میکرد و از او تمنای کلید صندوقچه ی دلش را میکرد. و همسرش هر بار خواهش او را رد میکرد و به او یاداور میشد که قلب مرد اسباب بازی نیست و نباید از صندوقچه بیرون بیاید. و هر بار مرد با صدای بدون احساسش به همسرش میگفت که جقدر درونش خالی است و چقدر به قلبش نیاز دارد و باز همسرش تقاضای او را رد میکرد و با بوسه ی خشکی بر پیشانی آقای بی نام قصه ی ما بحث را ختم میکرد. و اینگونه بود که هر شب ، آقای بی نام قصه ی ما راهش را میگرفت در حالی به رخت خواب میرفت که نمیدانست چه و چگونه احساسی باید داشته باشد. آخر بدون داشتن قلبش هیچ حسی واقعی نیست.
تا آنکه یک شب، ناگهان، ایده ای به فکر مرد بی نام قصه ی ما رسید. او دیگر میدانست چگونه قلبش را باز پس بگیرد و احساساتش را دوباره به دست آورد. او با خودش کمی فکر کرد و به این اندیشید که درست است که او همسرش را دوست میدارد ولی بدون داشتن قلبش هیچ وقت نمیتواند به این دوست داشتن ایمان داشته باشد و از آن مطمین باشد. این بود که آن شب، به جای آنکه آرام و بی احساس به رخت خواب برود، آرام و بی احساس به سمت همسرش رفت و او را به میان شعله های آتش شومینه ی سنگی خانه هل داد. همسرش در حالیکه شعله های آتش او را فرا گرفته بودند فریاد میزد و به او بد و بیراه میگفت ولی آقای بی نام قصه ی ما فقط نگاه میکرد ، ناتوان و نا مطمین از هر گونه احساسی نسبت به همسرش ، او نمیدانست چه باید بکند. صبر کرد و صبر کرد و صبر کرد، تا آنکه سر انجام همسر آقای بی نام قصه ی ما سوخت و از او چیزی جز چند قطعه استخوان و یک کلید چیزی باقی نماند.
مرد با خود فکر کرد، هر چه باشد سرانجام قلبش دوباره از آن خودش شده و میتواند همه چیز را واقعا همان گونه که باید احساس کند. آرام کلید را برداشت و صندوقچه را باز کرد و قلبش را در دست گرفت و به او نگاه کرد ... و پس از چند لخظه آنرا درون سینه اش قرار داد و مننظر شد تا احساساتش به زندگیش باز گردند.
آقای بی نام قصه ی ما ناگهان متوجه شد که او با دستان خودش تنها کسی را که در زندگی او را دوست داشته به آتش انداخته و سوزانده است. آقای بی نام قصه ی ما ناگهان متوجه شد که برای به دست آوردن احساساتش و رسیدن به قلبش تنها ارمغانی که به دست آورده حسرت است و پشیمانی و ندامت .. و دوست داشتن همسری که دیگر ندارد.
آقای بی نام قصه ی ما ، در خانه خالی از عشق خانه اش، در سیاره ی دیوانه ی دیوانه ی دیوانه، زانو زد و غمگین و تنها باقی زندگیش را با قلبی که هیچ گاه دیگر به دردش نمیخورد در سکوت به پایان برد.
دیشب کتاب مومو را خواندم میشائل انده دوباره لذت بردم ...مثل ان همه سال پیش ... این کتاب کودک نیست. حقیقتا نیست ،داستان راخوانده اید ؟ موجودات خاکستری پوشی وقت مردم را می دزدند و مردم به تدریج برای همصحبتی با دوستان, اب دادن گلها و قدم زدن در خیابان وقت ندارند...در حین خواندن کتاب متوجه شدم که من مومو هستم! باور کنید جدی می گم من مثل مومو برای شنیدن حرفهای دیگران خیلی وقت دارم... من برای خودم هم همیشه وقت دارم...من برای گلدانها و بچه ها همیشه وقت دارم ...من همیشه از اینکه دیگران این همه سرشان شلوغ است تعجب می کنم من برای به رویا رفتن هم خیلی وقت دارم خیلی....خاکستری پوشها چند تا از دوستای منو گرفتن اما هنوز خیلی ها هستن که برای شنیدن حرفاشون می یان پیش من
من دارم میرم مرحله ی بعد.
این level تموم شده دیگه.
خنده دار اینجاس که هر مرحله رو که تموم کنی تازه بهت میگن مرحله ی قبل رو سوخته بودی یا برده بودی.
و من هیچ ایده ای ندارم که این لول رو بردم یا باختم.
رابطه های بی نام را دوست دارم... همان رابطه هایی که وقتی بخواهی فرد را معرفی کنی مجبور به مکثی، تا در ذهن واژه ای نزدیک به رابطه میان خود پیدا کنی. همممم....دوست پسر که نیست آخه! دوست معمولی صرف هم نیست، چیزی بالاتر...سکص پارتنر هم نمی شود به آن گفت. دوست صمیمی؟ نه لزومن!... این چهل تکه از هر چمن گل را دوست دارم. تجربه های نابی هستند، دوستی می گوید آدم را زنده نگه می دارند. شاید...نمی دانم! اما سکرآور هستند بی شک...ملغمه ی بی نامی که چارچوب هایش نامعلوم است... از هیچ تا بی نهایت می تواند باشد. روند تغییر و روشن شدن تصویر این رابطه ها معرکه است...آرام آرام، با تردید، ملایم و تا بخواهی نرم و بی عجله، خیلی وقت ها بی کلام.
عشق را من مدل خودم تعریف میکنم. درد دارد. رسیدن دارد، نرسیدن بیشتر دارد. خوشبختی من تنهاست. زندگی من دارد لحظه میشود. پاره شدم تا این لحظه را پیدا کردم. هنوز تنم میلرزد وقتی میگویم زندگی در لحظه است ولی با همین لرزش میخواهم جلو بروم.
من یه خیابون میخوام
که کفش خاک و سنگریزه باشه، اون مدلی که موقعه راه رفتن زیر کفشات قرچ قرچ صدا بده
دو طرف خیابونه پر از درختای بلند باشه، اونقدر بلند که ستیه کنند همه ی راهو
خیابونه باید هیچوقت تموم نشه، هر جقدرم من توش برم جلو بازم به تهش نرسم، باید تهش توی ابرا گم شده باشه
قبل
از اینکه من شروع کنم به راه رفتن یه بارونی هم اومده باشه و زودی قطع شده
باشه، فقط در این حد که بوی خاک بلند بشه، یه کمی فقط، که زمین هم گل نشده
باشه
موقعه راه رفتنه من نباید بارون بیاد ها
من تنها دارم راه میرم، تنهای تنها
هیچ جا را هم نگاه نمی کنم موقعه راه رفتنم، دارم تو خودم فکر می کنم
هوا
یکمی خنک شده، یکمب فقط ها نه بیشتر، اونقدر باید خنک باشه که من یه کت
نازک کلاهدار تنم کرده باشم و دستامم این مدلی کرده باشم توی این جیبی که
جلوشه، درست کنار زیپ، یکی سمت زاست جیب و یکی هم سمت چپش، کلاهه هم
افتاده پشتم سرم نذاشتمش
من فقط راه میرم
خیلی راه میرم
خیلی زیاد
اونقدر که خیلی خسته بشم
وسط راه، روی زمین، توی خاک و برگ دراز بکشم و خوابم بره
بعد پاییز بشه و برگا دونه دونه از درختای بالای سرم بیافتن روی من
بعد من زیر یه لایه ی کلفت از برگ گم میشم
همین ٬ تمام.
من، در دنیای تنهایی های من، هیچگاه تنها نبوده ام.
هیچ
میدانستی آدم ها از همان اوایل کودکی تا همان لحظه ی آخر عمر ایمجینری
فرند های خود را دارند؟ فقط، این دوستان تخیلی از شکلی به شکل دیگر در می
آیند و از موجودی به موجودی دیگر میگریزند.
نمیدانم، این ترسناک است یا نه. ولی من گاهی از تو میترسم.
و میدانم ترسیدنم ، ترسناکم میکند و تو را میترسانم.
و میدانم، تو این ترس را دوست داری.
من تو را وقتی دوست تخیل من هستی دوست دارم.
شاید از همین بود که زندگیم را بر پایه ی دنیای رویاییم چیدم.
میخواهم امشب بپرستمت، بیا به خوابم.