من یه کم قبل از 22 سالگی فهمیدم همه چی کشکه.
کشک بودن همه چی، من رو نترسوند. به آرامش ساکتی رسیدم که چند هفته بعد در اثر عوض شدن ارزشهام شکست.
من فقط چهاردیواری خودمو میخوام. جایی که پای هیچ نور یا بنی بشری نرسه. جایی که مجبور به صحبت نباشم و مجبور نشم ببینم و آینه ای نباشه و بویی نباشه و فقط صدای طبیعت بیاد.
من از جامعه ای که معمولی بودن و نرمال بودن را به من تحمیل میکنه و نمیذاره سمبلهای جدیدی بسازم، میترسم .
من هر چی سعی میکنم حتی یک نفر را پیدا نمیکنم که بفهمه چی میگم. نمیدونم این منم که انعطاف کافی برای این جامعه ندارم یآ جامعه است و نمیدونم اگه خیلی خسته هستم و این خستگی من را به راه کشونده، یا ناگزیر از آمدن این راه بودم چون فقط از معمولی بودن میترسم.
من میدونم اسیر سایه های غار نمیشم. من حتی سعی نمیکنم به پشت آتیش نگاه کنم تا ببینم اون تصویر کامل چیه.
من مجبورم به همین غار کوچولو رضایت بدم.
Over and Over I keep going over the world we knew, Once when you walked beside me...
But the dream was too much for you to hold...