اعتراف کنم؟
مستی خطرناکه
آدم خیلی شفاف میشه
خیلی

خیلی

خیلی

خوش به حال لک لکا که لک لکن ...

دکمه روشن من را
که می بینی
دگمه خاموشت را می زنی
از عشق می ترسی؟
***
کف پاهایم را
می سپارم به پنجره
خنک می شود
کامپیوتر روشن می ماند
آن بالا ها
ماه زیر ابری می لغزد
***
روی صفحه مانیتور
تایپ می کنم
رفته ای؟
تایپ میکنی
خنده!
کامپیوتر ریست میشود
نکند غصه خورده است؟
***
یک نفر از صفحه مانیتور
دستش را دراز می کند
به دوستی
دکمه خاموش را می زنم
هوس برف کرده ام!
***
دکمه روشن را که می زنم
عکس تو می آید
گریه می کنم
روی دکمه های کیبورد
جای چند قطره اشک می ماند
***
شب است
گربه ای زوزه می کشد
آن دورتر ها
صدای جارو می آید
سطح آسفالت
خش می افتد
مانیتور من هم ...
***
توی کامپیوتر
خط آدم ها یکی است
نه می بینیشان
نه می شنوی
چطور عاشق شدی
احمق؟!
***
دکمه خاموش را بزن
دمپایی هایت را پرت کن
پابرهنه تا کنار پنجره
بدو ...
نه!
پرواز کن ...

کاش می دونستی می دونم

رفتی ، بی خداحافظی ... مثل همیشه

هوا بوی عکس های قدیمی لای آلبوم رو می داد

جالب نیست؟ شایدم احمقانه است که همون موقع که توی لعنتی داشتی فیلسوفانه منو راضی میکردی که ما به درد هم نمی خوریم من مسخره بیشتر از همیشه احساس کردم که چقدر به وجودت ، نگاهت و حتی صدات احتیاج دارم... کاش فرصتی بود تا تورو دوباره

 می شناختم ...

مسیح گفته بود : بخواهید ... حتما به شما داده خواهد شد .
هنوز کودکانه امیدوارم ...

کودکانه


اما ...
کاش می‌دانست ...
کاش می‌دانستم این تاوان کدامین گناه است ...
وه که چه نزدیکی غریبی احساس می‌کنم بین خودم و آن پرنده‌ی قدیمی.

پرنده می‌داند:
خیال دلکش پرواز در طراوت ابر
به خواب می‌ماند.
پرنده در قفس خویش٬ خواب می‌بیند.

پرنده در قفس خویش
به رنگ و روغن تصویر باغ می‌نگرد.

پرنده می‌داند٬
که باد بی‌نفس است.
و باغ تصویری ست

پرنده در قفس خویش
خواب می‌بیند .

یکی اینجوریه :

زندگی را ... خیره در چشمانش نگاه کن ...
او را به تمامی بنگر٬ برای آنچه هست ...
او را به تمامی دوست بدار٬ برای آنچه که هست ...
و سپس ...
او را به کناری بینداز و از آن بگذر٬ برای آنچه که هست ...
 

 

تو چی ؟!

کرگدن‌ها دشمن‌ ندارند؛ دوست‌ هم‌ ندارند تنها سفر می‌کنند و اگر سر حوصله‌ باشند اجازه‌ می‌دهند که‌ پرندگان‌ کوچک‌ روی‌شانه‌ شان‌ بنشینند و شکارهای‌ کوچک‌ خودشان‌ را بیابند، اما کرگدن‌ها نه‌ شکار می‌کنند و نه‌ شکار می‌شوند. خوراکشان‌ علف‌های‌ خودرو است‌ و سیب‌ ترش‌ ....کرگدن‌ها رو به‌ انقراض‌اند و جز سوسک‌ها و یکی‌ دو جانور دیگر تنها موجوداتی‌ هستند که‌ از عهد دایناسورها تا امروز دار وجود را تاب‌ آورده‌اند؛ صبور و منتظر و تنها و کمی‌ افسرده. کرگدن‌ها پوست‌ کلفتی‌ دارند که‌ قدرت‌ تحمل‌ سختی‌ها را برایشان‌ هموار ساخته، اما در عوض‌ دل‌ نازکی‌ دارند که‌ به‌ آه‌ مظلومی‌ در دلِ‌ سیاه‌ شب‌ در اعماق‌ جنگل‌ می‌شکند و اگر خوب‌ دقت‌ کنید داخل‌ گودی‌ چشمان‌ کم‌ سویشان‌ کیسه‌ اشکی‌ است‌ که‌ صورت‌ پرچین‌ و چورکشان‌ راتر می‌کند... کرگدن‌ها نه‌ می‌توانند به‌ چپ‌ نگاه‌ کنند و نه‌ به‌ راست‌ و نه‌ به‌ پشت‌سر. شاید در فراروی‌ خویش‌ هم‌ افقی‌ نبینند ...

 
تعطیله؛
چون نصفش مُرده.

 

بیا هزار تا کاغذ رنگی بخریم، که رنگ هیچکدومشون تکراری نباشه
با هزار تا چوب پشمک
با هزار تا سوزن ته گرد
بعد بشینیم کاغذارو مربعی ببریم و از رو قطر تا کنیم و ببریم و با سوزن سر چوب محکمش کنیم
که هزار تا فرفره بسازیم
هزار تا فرفره با هزار تا رنگ
صبر کنیم که باد بیاد و فرفره‌هامونو بچرخونه
نگاشون کنیم و با هم بخندیم

می یای دوباره بچه شیم ؟

می یای تا صبح نخوابیم ؟

می یای ؟

یای ؟

ی ؟

؟

طرح دود
شکاف تقدیرهای ویرانی ست
تا مرزهای دختری که در پلک های تو تکرار می شود .

و من که تا این جا هزار پله رفته ام .... » 

با یه نگاه سرد و ساکت و ترسناک و خوب.

 

 
من ساکتم
فقط همین.

یه ذره هم دارم فکر میکنم. فقط یه ذره.

همون یه ذره‌شم خیلی ترسناکه.

بگذار تا شیطنت عشق

چشمانت را بر عریانی خویش بگشاید هر چند آن جز معنی رنج و پریشانی و تنهایی نباشد

اما کوری را هرگز به خاطر آرامش ،‌تحمل نکن !

دکتر علی شریعتی

I'd a terrible broken heart
I'd a terrible broken heart
I'd a terrible broken heart
I'd a terrible broken heart
You were born on the day my heart was buried
My grief, my grief, my grief, my grief, my grief
You were born on the day my heart was buried
My grief, my grief, my grief, my grief, my grief

تا حالا بغض گلوتو گرفته نتونی حرف بزنی ؟

تا حالا بغض گلوتو گرفته نتونی حتی گریه کنی ؟

تا حالا ...

من گرفته

من نمیدونم چمه

من نمی دونم خوشحالم یا ناراحت

تا حالا برای عزیزترینت آرزوی خوشبختی کردی ؟

من کردم

من برات آرزوی خوشبختی می کنم

مبارک باشه رفیق

یادم می مونی

همیشه همیشه همیشه

 

 
حیرانی؟
حیرانی.
حیرانی حیرانی حیرانی
حیرانی..

 
یه روزایی وقتی توی دلم بهت میگم باش
اگه نباشی خیلی بدی
حتی اگه هزار روز دیگه وقتی میگم باش باشی
یا حتی اگه نگم باش ولی بازم باشی
یه روزایی خیلی کمرنگه
باید پررنگش کرد
باید اشکاشو پاک کرد
باید دستاتو باز کنی دور سینه‌ش و سرتو بذاری روش و به صدای نفس کشیدنش گوش بدی
نباید بگی گریه نکن
نباید بگی فکر نکن
باید باشی
نزدیک باشی
که خالی نباشه
یه روزایی که خیلی سنگینن
که نفس کشیدن هوا سنگینه
روزایی که همه چی تا نهایت ممکن تیز میشه و سنگین.
و تنها.

 
بیا همو بفهمیم
برای همه چی یه نشونه میذاریم
وقتی عصبانی میشیم در اتاقارو می‌کوبیم محکم به هم
وقتی دلتنگ میشیم لباسامونو پشت و رو می‌پوشیم
وقتی از دست هم دلگیر میشیم غذارو یه کاری می‌کنیم که بسوزه و هود رو هم روشن نمی‌کنیم که همه‌ی خونه بوی دل سوخته بده
وقتی غمگین میشیم میشینیم جلوی تلویزیون و یه برنامه‌ای که دوست نداریمو برای خیلی وقت طولانی بدون تکون خوردن و پلک زدن نگاه می‌کنیم
وقتی خوشحالیم بازوی همو گاز می‌گیریم، تو محکم یه جوری که کبود شم و من آروم یه جوری که هیچی جاش نمونه
وقتی حوصله‌مون سر رفته میشینیم و از پشت پنجره آدمای توی خیابونو نگاه کنیم
وقتی هرچیزی یه کاری به هر حال
از روی نشونه‌ها دیگه همو می‌دونیم
همو می‌فهمیم
هرچقدرم که هرکدوممون خنگ باشه
خوبه؟

زندگی یعنی یه چیزی بین مردن و زنده بودن ... همینه که هست ... گفته بودم که ٬ فکر کردن واسه سلامتی ضرر داره . فکر نمیکنیم و زندگی میکنیم . عاشق میشیم و فراموش میکنیم . مثل یه رویا زندگی میکنیم ٬ با یه رویا زندگی می‌کنیم ... یه روزم میمیریم. یه روز نزدیک ... یه روزم خبر مرگمون به هم میرسه . به همین سادگی . اصلاً چشمامونو میبندیم و فرار میکنیم - هرچی باشه باید زندگی کرد دیگه - یه چیزی بین مردن و زنده بودن . زندگی - فرار - با چشمهای بسته . ولی ... دیدی چشماتو که میبندی انگاری تازه چشماتو وا کردی ؟! دیدی خیلی وقتا چراغا رو که میبندی یه هو احساس میکنی دیگه هیچی نیست ٬ بعد کم کم همه چیو میبینی ... بالاخره که چی ؟ یا هست یا نیست .. درست مثل وقتی که چشاتو محکم به هم فشار میدی یه هو یه چیزی شبیه نور یا برق میدووه تو چشات ... چشمامونو میبندیم و از هم فرار میکنیم ولی چشماتو که میبندی تازه همه چیز برات روشن تر میشه ...; احساس بی وزنی میکنی ٬ سبکی ؛ چشمات رو میبندی ... پرواز میکنی و میری بالا ٬ میری بالا ٬ میری بالا ... اوج می‌گیری اوج می‌گیری اوج می‌گیری ... فکرش رو بکن ؛ جهت رو اشتباه کرده بودی ٬ چشمات رو که باز می‌کنی میفهمی که تمام این مدت داشتی میومدی پایین ٬ تمام اوج گرفتنت یه سقوط بیشتر نبوده ... چی کار میشه کرد ؟ چشات رو دوباره میبندی و ادامه میدی ؛ میری بالا ٬ میری بالا ٬ میری بالا ...

خیلی بده که آدم دیگه به درد بودنم نخوره ، مهم تر از بودن برای خودش ، بودن برای یکی دیگه ست . خیلی بده

من فلسفه‌ای دارم
یا خالی ٬ و یا لبریز

اول جای خالیت حس میشه
بعد پاک میشی
بعد فراموش میشی
بعدم یه خاطره میشی.

چه با خداحافظی ٬ چه بی خداحافظی

چه جوری فرار کنم
که مرا بگیری؟
چه‌ جوری بجنگم
تا اسیرم ‌کنی؟

به جای پیرهن

زندگی ام را تنت می کنم

دلم را گوشه واژگانم گره می زنم

راه نرو !

بوسه بزن
تا دستان زندگی خط بخورد.

این باران
بند نمی‌آید
آه می‌کشم
و به آسمان فوت می‌کنم.

هرچیز را هم
که تقصیر من بیندازی
عاشق شدن من
تقصیر توست!