میدونی که نگاه آدما حرف میزنه .. میدونی که اول چشماشون همدیگه رو میبوسن .. بعد نگاشون همدیگه رو بغل میکنه ٬ بعد قصهشون شروع میشه ... چقد حرف میزنی آخه ؟ میخوای دیگه حرف نزنیم ؟ میخوای دیگه نیگا نکنیم ؟ تو فکر میکنی بلد نیستی ولی خوبم بلدی چشمات رو ببندی .. بعد همه چیو ببینی ... میدونی یاد اون روز افتادم که گفتی تو دیوونه ای .. بعد اون چشما و اون دستا و اون عکسا رو نیگا کردی .. بعد سرت رو آوردی بالا گفتی نه .. تو واقعا دیوونه ای ٬ من تواناییهات رو دست کم گرفته بودم .. دیوونگیم گرفته ... میفهمی ؟
.
.
.
جشمهایش نمناک است ...
ای خدا یار شوی باده دوار شوی
من به رقص آمده چون مست قلندر در باد
تا به خود باز رسانم دل گمراه شبی
دل دیوانه ما را به خدا یار ببرد
ای خدا یار شوی باده دوار شوی
دل دیوانه ما را به تو گمراهی بود
تا که بیداد کند با دل گمراه شبی
دل افسون شده ام تاب غریبی دارد
زلف گیسوی تو بردش پی دلدار شبی
ما قلندر شده ایم بر ره این گمراهی
تا که بیداد کند آه خدا باز شبی
شب که گمراه کند مست قلندر در باد
همه گمراه شوم با دل دلدار شبی