من هنوز گمم
و گاهی هم از صخره ای آویزان
و بعد از مردنم جمجمه ام را در دست میگیرم و به مرگ فکر میکنم
و در صحرای قیامت قدم میزنم و به فلسفه هایم فکر میکنم
میدانی؟ در قیامت گرگ ها مهربان ترند. آنها حتی ما را با خود به مهمانی میبرند.
من گرگی را میشناسم که نامش ... است (خودش می دونه )
او حتی نمیدانم گرگ است
و ما را به مهمانی میبرد
من چشم میگذارم. تا ده میشمارم. چشم بر میدارم ، و دنبال خودم میگردم
من خودم را پیدا نمیکنم. من خودم را سک سک میکنم.
من میسوزم
و شکست را تجربه میکنم
من شکستنم را به خودم مدیونم
و به همین دلیل پسری را میشکنم
بی آنکه بدانم او قبل از سک سک شدن خودش را یافته بود.
میدانی؟ من در این لحظه برای اولین بار، اولین باری که چهار دست و پا راه میرفتم و از تخت به زمین افتادم را به یاد می آورم
فاک