قرار بر این نبود که انتقام بگیرد. با خودش آن جمله معروف را تکرار کرده بود که زمان روی همه چیز گرد فراموشی میپاشد. درست هم بود. دیگر از آن خشم و غم روزهای اول خبری نبود. روزهایی که هنوز جای نیشی که دوستش به او زده بود، ورم داشت و درد میکرد. بعدها همه چیز بهتر شد اما آن آدم دیگر برایش شکل دیگری داشت. سعی کرد دورش را خط بکشد. آیا همین کنار گذاشتن او، نوعی انتقام نبود؟ با خود گفت نه نیست و خود را برتر و بالاتر از دوستش دانست و همین برتری باعث شد که از او فاصله بگیرد و کنارش بگذارد. انتقام نگرفته بود اما دوستش را دیگر دوست نداشت.
2- میدید که تنفر از دلش بیرون رفتنی نیست. دوست داشتن جایش را به تنفر داده بود. پس برای انتقام آماده شد تا تنفر بار دیگر جای خود را به روزهای خوب بدهد. تا با هم بیحساب شوند. اگر تلافی میکرد میشد عین او و برابر با او. اما بخشش باعث میشد خود را برتر و دوستش را پست و حیوان بداند و از او دور شود. پس انتقام گرفت.