عمیق ترین درد زندگی مردن نیست بلکه نداشتن کسی است که الفبای دوست داشتن را برایت تکرار کند و تو از او رسم محبت بیاموزی.
عمیق ترین درد زندگی مردن نیست بلکه گذاشتن سدی در برابر رودیست که از چشمانت جاری است.
عمیق ترین درد زندگی مردن نیست بلکه پنهان کردن قلبی است که به اسفناک ترین حالت شکسته است.
عمیق ترین درد زندگی مردن نیست بلکه نداشتن شانه های محکمی است که بتوانی به آن تکیه کنی و از غم زندگی برایش اشک بریزی.
عمیق ترین درد زندگی مردن نیست بلکه ناتمام ماندن قشنگترین داستان زندگی است که مجبوری آخرش را با جدایی به سرانجام برسانی.
عمیق ترین درد زندگی مردن نیست بلکه نداشتن یک همراه واقعیست که در سخت ترین شرایط همدم تو باشد.
عمیق ترین درد زندگی مردن نیست بلکه به دست فراموشی سپردن قشنگ ترین احساس زندگی است.
عمیق ترین درد زندگی مردن نیست بلکه یخ بستن وجود آدمها و بستن چشمهاست.

سردمه

و دیگر هیچگاه گرم نخواهم شد

بگو
ستاره، به مرزهای زمینی
نیاید
برای کهکشانی که دهانش
بوی شیر میدهد
عاشقی لقمه ی بزرگی ست
هنوز

من
گاهی احساس می کنم
آنقدر تنها هستم که شبیه خدا شده ام
و خدا دلش برایم می گیرد
×××
نمی دانم چرا
اینجا میان اینهمه نت کسی "دو" را نمی نوازد!
و ترس که روی پلکهام نشسته
سبک تر از نفس های تست_بدبختانه؟
×××
پاهایت را سبک بردار
گام هایت میزان باشد
دست هایت مثل بال کبوتر
×××
و تمام اینها
کیفر همرقصی من با توست
دیگر باد از هیچ روزنی سر نمی کشد.

مربع مربع دوست داشتنت را می شمارم

دیگر چیزی نمانده

طاقت من

یک کبریت بکشم

تمام می شود ....

 

 

روی بالشتکی از ابر می گذارمت، دستهایم را  رو به آسمان می گیرم، و آرام فوت می کنم، پروازت را رو به خورشید تماشا می کنم، و از صعودت لذت می برم... خدانگهدار.

دل سنگت کجا اسیره ؟

حضور "هیچ" ملایم را
به من نشان بدهید."

 
یه سری قصه هم هست ٬ که اگه بشه اسمشو گذاشت قصه ٬ یا خاطره ٬ یا خیال ٬ یا تصویر ٬ یا حالا خب هر چی ٬ که دیگه نیگهشون میدارم واسه خودم. فقط خودم و روحه که گم شد.

باور می کنی کلاغ اهلی بشه ؟

من کلاغ و اهلی کردم !

پروژه بعدی اهلی کردن روباهه

اگر دلم گریه خواست    کجایی تو ؟

- به سلامتی عشق

- به سلامتی آدم عاقلی که می فهمه بعضی عشق ها بچه گانه ست !

- آدم عاقل وقتی عاقله که عاشق باشه !

- آدم احمق هم برا این احمقه که خیال می کنه عشق رو می فهمه !!!

انگار ندیده   دیده بودمت

 

انگار نشنیده  شنیده بودمت

 

انگار .....

همه درختها ایستاده میمیرن !

اون دورا چه رنگیه؟!
به چی نگاه می کنی که جلوی چشمات و نمی بینی؟!

So, so you think you can tell Heaven from Hell,
blue skies from pain.
Can you tell a green field from a cold steel rail?
A smile from a veil?
Do you think you can tell?
And did they get you to trade your heroes for ghosts?
Hot ashes for trees?
Hot air for a cool breeze?
Cold comfort for change?
And did you exchange a walk on part in the war for a lead role in a cage?
How I wish, how I wish you were here.
We're just two lost souls swimming in a fish bowl, year after year,
Running over the same old ground.
What have you found? The same old fears.
Wish you were here.

تصاویر محو میشوند
نه اینکه از بین بروند
فقط محو میشوند و تغییر شکل میدهند
و خدا به پوزمان میخندد
آدمها نیستند
این فردیت های نامگذاری شده مسخره چیزی جز خاکهایی که در قالب های مختلف ریخته شده اند نیستند
نقش ها ثابت اند
همان گونه که همیشه بوده اند
و ما در طول زندگی بازی های زیادی خواهیم کرد
و بدون اینکه از خودمان بپرسیم چرا لحن صدایمان در عرض چند ثانیه عوض میشود.

واسطه هایی هستیم که نیروهای طبیعت ازما میگذرند
رفتارها درونمان منعکس میشوند
به ما خیانت میشود و ما باید جواب خیانت را بدهیم
وگرنه اگر همرنگ دنیا نشوی دنیا تبدیل به موج بزرگی میشود که هر لحظه ممکن است روی سرت فرود بیاید
و دریا
دلم میخواهد سرم را زیر آب کنم و همه صداها را گنگ بشنوم و هیچ وقت بالا نیایم
دلم غرق شدن میخواهد برای همیشه

برای خدا دعا کنیم ... به جفت شش احتیاج دارد ٬ این آخرین تاسی ست که امروز می‌اندازد.

یکی بود،یکی نبود.یه دخترکوچولویی بود که یه روز بزرگ شد.یعنی بزرگ بزرگ که نشد،قدش که بلند شد همه فکر کردند که بزرگ شده اما اون هنوز کوچولو مونده بود.اون اوایل خوشحال بود که کلی قد کشیده آخه حالا می تونست غول یه آدم دیگه باشه اما یه کم که گذشت قلبش که اندازه مشتش بود اما مشت زمان بچگیهاش، غصه دار شد.آخه حالا غول بود اما غول کی؟ دختر کوچولوی قصه ما که حالا یه غول صورتی مهربون غصه دار بود فکر می کرد باید بره دنبال آدمش بگرده.توی صورت همه "آدم"ها دنبال اونی می گشت که قرار بود مال خود ِ خودش باشه.که اون غولش باشه.اما پیداش نمی کرد.هی هرشب بیشتر غصه می خورد و هرچی بیشتر غصه می خورد بیشتر سردش می شد و هی یخ می زد،تا اینکه کم کم شد یه غول صورتی مهربون یخی، که فکر می کرد دیگه آدمشو پیدا نمی کنه.اون وقت توی یکی از همون روزای غمگین یهو یه نفر پیدا شد که براش کف دستش رو خوند.توی کف دست غول یه پسرکوچولو نشسته بود کنار تخت و آروم جوری که موهای بلند تاب دارش صورت غول رو آزار نده توی گودی گردن غوله داشت "ها" می کرد.یواش و باحوصله.اینقدر "ها" کرد تا یخ غول صورتی مهربون باز شد و یهو دید که یه پسر کوچولوی چشم قهوه ای با موهای بلند مشکی و تاب دار  که خیلی به موهاش حساس بود که نمی ذاشت کسی موهاشو ناز کنه ! با یه لبخند گنده نشسته کنارش.غول که باورش نمی شد اومد حرف بزنه که تو از کجا اومدی؟چطوری پیدام کردی؟ چرا اینجایی؟که یهو پسره پرید توی بغلش و محکم بوسیدش...محکم...اینقدر محکم و گرم که غول صورتی مهربون با اون همه خنگ بودنش از ته دل کوچولوش که هنوز اندازه مشت زمان بچگیهاش بود حس کرد که آدمش رو پیدا کرده.که این خودشه.که حالا باید دستهاش رو محکم دور اون حلقه کنه و نگذاره که لیز بخوره و بره... اما اون لیز خوردددددددددددددددد ......... اما اون رفت

غول صورتی مهربون دوباره یخ زد ایندفعه حتی قلب کوچولوش که هنوز اندازه مشت زمان بچگیاش بود یخ زد ....

غول صورتی مهربون اسمش ایما بود ...

 

 


 

... زندگی کردن تو واقعیت اصلاً چیز بدی نیست. بد وقتیه که واقعیت رو زیاد جدی بگیری. فقط باید بتونی هر از چندی از واقعیت فاصله بگیری و تو دنیاهای دیگه‌ای هم زندگی کنی. وقتی به تعداد آدم‌های روی زمین دنیای واقعی وجود داره ٬ به همون اندازه میتونی دنیای تخیلی هم وجود داشته باشه. باید بتونی دنیای خودت رو بسازی. سنگین باش و دور. گاهی هم چشمات رو ببند و ساکت و سرد و دور باش ... و عمیق ... خیلی عمیق ...