من
گاهی احساس می کنم
آنقدر تنها هستم که شبیه خدا شده ام
و خدا دلش برایم می گیرد
×××
نمی دانم چرا
اینجا میان اینهمه نت کسی "دو" را نمی نوازد!
و ترس که روی پلکهام نشسته
سبک تر از نفس های تست_بدبختانه؟
×××
پاهایت را سبک بردار
گام هایت میزان باشد
دست هایت مثل بال کبوتر
×××
و تمام اینها
کیفر همرقصی من با توست
دیگر باد از هیچ روزنی سر نمی کشد.
- به سلامتی عشق
- به سلامتی آدم عاقلی که می فهمه بعضی عشق ها بچه گانه ست !
- آدم عاقل وقتی عاقله که عاشق باشه !
- آدم احمق هم برا این احمقه که خیال می کنه عشق رو می فهمه !!!
تصاویر محو میشوند
نه اینکه از بین بروند
فقط محو میشوند و تغییر شکل میدهند
و خدا به پوزمان میخندد
آدمها نیستند
این فردیت های نامگذاری شده مسخره چیزی جز خاکهایی که در قالب های مختلف ریخته شده اند نیستند
نقش ها ثابت اند
همان گونه که همیشه بوده اند
و ما در طول زندگی بازی های زیادی خواهیم کرد
و بدون اینکه از خودمان بپرسیم چرا لحن صدایمان در عرض چند ثانیه عوض میشود.
واسطه هایی هستیم که نیروهای طبیعت ازما میگذرند
رفتارها درونمان منعکس میشوند
به ما خیانت میشود و ما باید جواب خیانت را بدهیم
وگرنه اگر همرنگ دنیا نشوی دنیا تبدیل به موج بزرگی میشود که هر لحظه ممکن است روی سرت فرود بیاید
و دریا
دلم میخواهد سرم را زیر آب کنم و همه صداها را گنگ بشنوم و هیچ وقت بالا نیایم
دلم غرق شدن میخواهد برای همیشه
یکی بود،یکی نبود.یه دخترکوچولویی بود که یه روز بزرگ شد.یعنی بزرگ بزرگ که نشد،قدش که بلند شد همه فکر کردند که بزرگ شده اما اون هنوز کوچولو مونده بود.اون اوایل خوشحال بود که کلی قد کشیده آخه حالا می تونست غول یه آدم دیگه باشه اما یه کم که گذشت قلبش که اندازه مشتش بود اما مشت زمان بچگیهاش، غصه دار شد.آخه حالا غول بود اما غول کی؟ دختر کوچولوی قصه ما که حالا یه غول صورتی مهربون غصه دار بود فکر می کرد باید بره دنبال آدمش بگرده.توی صورت همه "آدم"ها دنبال اونی می گشت که قرار بود مال خود ِ خودش باشه.که اون غولش باشه.اما پیداش نمی کرد.هی هرشب بیشتر غصه می خورد و هرچی بیشتر غصه می خورد بیشتر سردش می شد و هی یخ می زد،تا اینکه کم کم شد یه غول صورتی مهربون یخی، که فکر می کرد دیگه آدمشو پیدا نمی کنه.اون وقت توی یکی از همون روزای غمگین یهو یه نفر پیدا شد که براش کف دستش رو خوند.توی کف دست غول یه پسرکوچولو نشسته بود کنار تخت و آروم جوری که موهای بلند تاب دارش صورت غول رو آزار نده توی گودی گردن غوله داشت "ها" می کرد.یواش و باحوصله.اینقدر "ها" کرد تا یخ غول صورتی مهربون باز شد و یهو دید که یه پسر کوچولوی چشم قهوه ای با موهای بلند مشکی و تاب دار که خیلی به موهاش حساس بود که نمی ذاشت کسی موهاشو ناز کنه ! با یه لبخند گنده نشسته کنارش.غول که باورش نمی شد اومد حرف بزنه که تو از کجا اومدی؟چطوری پیدام کردی؟ چرا اینجایی؟که یهو پسره پرید توی بغلش و محکم بوسیدش...محکم...اینقدر محکم و گرم که غول صورتی مهربون با اون همه خنگ بودنش از ته دل کوچولوش که هنوز اندازه مشت زمان بچگیهاش بود حس کرد که آدمش رو پیدا کرده.که این خودشه.که حالا باید دستهاش رو محکم دور اون حلقه کنه و نگذاره که لیز بخوره و بره... اما اون لیز خوردددددددددددددددد ......... اما اون رفت
غول صورتی مهربون دوباره یخ زد ایندفعه حتی قلب کوچولوش که هنوز اندازه مشت زمان بچگیاش بود یخ زد ....
غول صورتی مهربون اسمش ایما بود ...