زندگی همه اون چیزاییه که وقتی عاشق می شی فکر می کنی اصلامهم نیستن...

به پرواز شک کرده بودم
به هنگامی که شانه هایم از توان سنگین بال خمیده بود ...

گر می نخوری

 طعنه مزن مستان را !

وقتی یکی از ته دل نگران آدمه هیچ بلایی سرش نمی یاد .

معامله نکنید
بزرگ نشید
برید کوه
به صدای باد گوش کنید
بارون رو مزه مزه کنید
ببخشید
ببخشید
ببخشید

تنهایی ترسناک..... عذاب آور و مرگبار نیست! تنهایی فقط کمی عجیب است! کمی !..........

مداد پاک‌کن خوب سراغ ندارین‌؟ می‌خوام خودم رو پاک‌کنم .

زندگی خیلی باحاله . بعضی وقتا یه هو میپیچه دور گلوت همچین گره می‌خوره که ... یادت باشه با گره کور نباید ور رفت . نخش رو از هر طرف که بکشی گره کور تر میشه ... با چنگ و دندون به جونش بیفتی سفت تر میشه .. ولش میکنی یواش یواش خودش باز میشه ... فقط زمان می‌خواد .. زمان .. زمان ... زماااااااان ......... دیدی ٬ حالا گره طناب وا شده و همه چیز درست شده .... ااااا تو چرا خفه شدی ؟ آها طناب دور گردنت بود ؟ آخه حیف شد ... مثکه زیادی زمان بردا ! خدا بیامرزتت .

گفتم که زندگی خیلی باحاله ...

The more you judge, the less you love !

می‌توان چون صفر در تفریق و جمع وضرب
حاصلی پیوسته یک‌سان داشت
...
میتوان چون آب در گودال خود خشکید
.
.
.
و می‌توان ٬ معامله کرد :‌ یک هیچ با همه چیز ... و من هیچ ... و تو هیچ ... و تو همه چیز ...

من هیچ را بردم ... و همه‌چیز را گزاردم ... و هیچ نبردم ...


چون همان جنگجو که نجنگید
اما...شکست خورد.
اما...شکست خورد.
اما...شکست خورد.
.
.
.

ایما با همکاری صمیمانه فروغ !

امروز چقدر یاداوری کردم !

اون عنکبوته رو هم یادته که هی تار میتنید دور خودش چون فکر می‌کرد اینجوری اونم مثل کرمای ابریشم تبدیل به پروانه میشه ٬ خوشگل میشه بعد میتونه از کنج اتاق پرواز کنه و بره تو دل جنگل ... یادته مشکلش چی بود ؟ آره مشکلش این بود که پروانه ها هی میومدن گیر میکردن تو تاراش ٬ پیله‌ی عنکبوته رو پاره می‌کردن . عنکبوته هم فکر می‌کرد پروانه ها بسکه حسودنا نمی‌خوان بذارن عنکبوت هم پروانه بشه حتی به قیمت اینکه خودشون رو تو تار عنکبوت خفه کنن ... یادته ؟ هیچی می‌خواستم مطمئن شم که هنوز یادته .

هی اون پرنده هه یادته که پرواز کردن یادش رفته بود ... حداقلش اینقده حالیش بود که وقتی بقیه پرواز می‌کردن دلش میگرفت ... هیچی پرندهه  مرد .

ببینم هنوزم ادعاتون میشه که تونستین تو زندگیتون یه روزشو زندگی کنین ؟

ببین
یه قفسه بزرگ پر از شیشه های مختلف را در نظر بگیر
توی هر شیشه ای هم یه مایع خیلی غلیظ که اون مایعه٬‌عصاره ی روحه آدمهاست
حالا خدا وقتی میخواد توی آدما روح بدمه چیکار می کنه؟ میاد یکی ازون یه عالمه شیشه را ازون قفسه ی بالای سرش برمیداره٬ یکمی از مایعش را میریزه توی یه ظرفی و رقیقش می کنه٬‌بعد اون رقیق شده هه حالا روحه اون آدم میشه٬ بعدش خدا اون روحه را می دمه توی کالبدش و بعدشم می فرستدش زمین. خوب؟
خوب تعداد آدما از تعداد اون شیشه ها و در نتیجه از تعداد روح های متفاوتی که میشه تولیدش کرد خیلی بیشتره دیگه٬‌ پس آدمای زیادی هستند که روحشون از یه جوهر یکسان درست شده٬ فقط ممکنه غلظتشون با هم فرق بکنه
وقتی می بینی یه آدمی خیلی عینه تو هستش٬‌اونموقع باید نتیجه بگیری که روح جفتتون از عصاره ی یه شیشه ی واحد درست شده
فهمیدی حالا؟

نمیشنیدم چی میگفت .. آدم با چشمای بسته هر چیزی رو دیگه نمیشنوه.

می دونی
عین دود
عین دود قلیون
عین دود قلیون که می کشیش پایین و بعد فوووووووووووووووووووووووووووت می کنی و میدیش از دهنت بیرون
که وقتی فوتش کردی یواش یواش تو هوا پخش می شه و گم میشه و هر چی می گذره گم تر و گم تر می شه که یهویی اونقدر کمرنگ و گم میشه که دیگه نیست همین جوری بی هدف تاب می خوره
با حرکت آروم و با تغییر دما به هر طرف کشیده میشه بدون هیچ مرکز ثقلی  که بهش بچسبه و گم نشه می دونی درست عین دود
عین دود قلیون ........


وقتی رگتو میزنی اگه دفعهء اولت باشه یهو هول میشی، شک میکنی، میترسی و سعی میکنی جلوی خون رو بگیری ولی کم کمک شل میشی .. همه چیز دور و دورتر میشه، دیگه هیچی برات مهم نیست ... یه سرمای ملایم مثل نسیم پاییزی میخزه توی رگهات .. از توی تمام تنت رد میشه .. تعجب میکنی که چقدر رگ توی تنت بوده و خبر نداشتی .. آدمها مثل اسفنج میمونند، حس میکنی یه اسفنج خیس هستی که ذره ذره آبش داره کشیده میشه.

به باریکهء‌ خون نگاه میکنی، خونی که تمام درد و رنج عمرت رو تا حالا باهاش غرغره میکردی ولی بالاخره داری میریزیش دور.. سعی میکنی آخرین سیگارتو روشن کنی، به نظر میاد که همه چی به طرز عجیبی رشد کرده، قطر سیگار اندازهء مچ دستت شده و فندک انقدر سنگینه که باید دو دستی بلندش کنی..

کلی خاطره های بیربط از جلوی چشمت رد میشن، دوست داری به بعدش فکر کنی .. به اینکه چه کسی دلش برات تنگ میشه یا اینکه تا چه مدت قیافه‌ات به یادشون میمونه.. یه رژهء نا منظم از تمام آدمهایی که میشناختی و تمام قیافه هایی که دیدی و حرفهایی که شنیدی، دیگه حرکت کردن معنی نداره، همه چی ساکت و آرومه ...

حس میکنی دوباره بچه شدی، سبک و ضعیف، دوست داری یه نفر بیاد بلندت کنه و برات لالایی بخونه .. سعی میکنی اولین و آخرین کلمه رو بگی ... دوباره ...

بعضی وقتا منم فکر می‌کنم زندگی ساده‌ست و تمام پیچیدگیش واسه اینه که نمیتونیم سادگیش رو ببینیم ... بعضی وقتا هم باید نگاش کرد و یه کم هم بوسش کرد دیگه نه ؟ اینجوری شاید خر شد یه کم بیشتر حال داد !! زندگی رو می گم :)