وقتی رگتو میزنی اگه دفعهء اولت باشه یهو هول میشی، شک میکنی، میترسی و سعی میکنی جلوی خون رو بگیری ولی کم کمک شل میشی .. همه چیز دور و دورتر میشه، دیگه هیچی برات مهم نیست ... یه سرمای ملایم مثل نسیم پاییزی میخزه توی رگهات .. از توی تمام تنت رد میشه .. تعجب میکنی که چقدر رگ توی تنت بوده و خبر نداشتی .. آدمها مثل اسفنج میمونند، حس میکنی یه اسفنج خیس هستی که ذره ذره آبش داره کشیده میشه.
به باریکهء خون نگاه میکنی، خونی که تمام درد و رنج عمرت رو تا حالا باهاش غرغره میکردی ولی بالاخره داری میریزیش دور.. سعی میکنی آخرین سیگارتو روشن کنی، به نظر میاد که همه چی به طرز عجیبی رشد کرده، قطر سیگار اندازهء مچ دستت شده و فندک انقدر سنگینه که باید دو دستی بلندش کنی..
کلی خاطره های بیربط از جلوی چشمت رد میشن، دوست داری به بعدش فکر کنی .. به اینکه چه کسی دلش برات تنگ میشه یا اینکه تا چه مدت قیافهات به یادشون میمونه.. یه رژهء نا منظم از تمام آدمهایی که میشناختی و تمام قیافه هایی که دیدی و حرفهایی که شنیدی، دیگه حرکت کردن معنی نداره، همه چی ساکت و آرومه ...
حس میکنی دوباره بچه شدی، سبک و ضعیف، دوست داری یه نفر بیاد بلندت کنه و برات لالایی بخونه .. سعی میکنی اولین و آخرین کلمه رو بگی ... دوباره ...