خانه عناوین مطالب تماس با من

پری دریایی

پری دریایی

درباره من

من ایما م . همین ! ادامه...

روزانه‌ها

همه
  • آینه
  • آقا آرش گل

پیوندها

  • عمو سیمور من
  • محمد و یگی جون
  • مردی برای تمام فصول

جدیدترین یادداشت‌ها

همه
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]

بایگانی

  • مهر 1388 2
  • شهریور 1388 11
  • مرداد 1388 14
  • تیر 1388 16
  • اسفند 1387 9
  • بهمن 1387 15
  • دی 1387 3
  • آذر 1387 3
  • آبان 1387 8
  • مهر 1387 1
  • شهریور 1387 6
  • تیر 1387 4
  • خرداد 1387 9
  • اردیبهشت 1387 13
  • دی 1386 1
  • آبان 1386 1
  • مهر 1386 1
  • شهریور 1386 1
  • اسفند 1385 2
  • دی 1385 2
  • آذر 1385 2
  • آبان 1385 5
  • مهر 1385 3
  • شهریور 1385 4
  • تیر 1385 3
  • خرداد 1385 6
  • اردیبهشت 1385 25
  • فروردین 1385 5
  • اسفند 1384 4
  • بهمن 1384 15
  • دی 1384 50
  • آذر 1384 26
  • آبان 1384 2
  • مهر 1384 26
  • شهریور 1384 7
  • مرداد 1384 6
  • خرداد 1384 4
  • اردیبهشت 1384 36
  • فروردین 1384 16
  • اسفند 1383 7
  • دی 1383 2
  • آبان 1383 2
  • مهر 1383 12
  • شهریور 1383 10
  • خرداد 1383 1
  • بهمن 1382 3
  • دی 1382 2
  • آبان 1382 9
  • مهر 1382 12
  • فروردین 1382 8

آمار : 201634 بازدید Powered by Blogsky

عناوین یادداشت‌ها

  • [ بدون عنوان ] جمعه 19 تیر‌ماه سال 1388 14:59
    آدمهای احساساتی را باید کُشت. آنها به درد لای جرز هم نمی خورند. یا از خوشحالی در ارتفاع صد هزار پایی بال بال می زنند یا از افسردگی خودشان را شش هزار فرسنگ زیر سطح زمین دفن می کنند. آدمهای احساساتی در طول سه دههء اول زندگی شان در مجموع سه دقیقه در واقعیت و روی سطح زمین هستند و بقیهء پانزده میلیون و هفتصد و شصت و هفت...
  • [ بدون عنوان ] شنبه 6 تیر‌ماه سال 1388 00:38
    هیچ‌وقت فکر نکردی که زن هم می‌تواند بخار شود هرقدر هم که سرد باشی زنی که بخار شود آزاد تر از هر پیوند و قانونی است آزادتر از "دوستت دارم" آزادتر از منی که دیده بودی آزادتر از آن‌که بماند
  • [ بدون عنوان ] شنبه 6 تیر‌ماه سال 1388 00:36
    کاش می‌شد آدم‌ها رو با کلمه در آغوش کشید.. از اون بغل‌های آروم طولانی و بی‌کلام..
  • [ بدون عنوان ] شنبه 6 تیر‌ماه سال 1388 00:26
    بیا برگردیم به عصر حجر بیا پایاپای معامله کنیم مثلاً من سیب شکار ‌کنم من اسب رام ‌کنم تو روی دیوار تنم نقاشی بکش با انگشت طلوع خورشید را به من نشان بده غروب خودم در تنت غرق می‌شوم تا نبینم جهان نا امن شده توهین‌آمیز و نا امن. موهام خیس خیس است. بپیچمش به انگشت‌های تو؟ نمی‌دانم. می‌خواهم بیایم توی بغلت. با لباس بیایم؟...
  • [ بدون عنوان ] شنبه 6 تیر‌ماه سال 1388 00:18
    دلم می خواست بگی بیا ترساتو با هم نصف کنیم نصفش مال من نصفش مال تو این جوری کم تر می ترسی دلم می خواست بگی بیا اشکاتو با هم نصف کنیم نصفش مال من نصفش مال تو این جوری کم تر بغض می کنی دلم می خواست بگی بیا تنهایی تو با هم نصف کنیم نصفش مال من نصفش مال تو این جوری کم تر سردت می شه یا نه بگی اصن بیا با هم دوتایی بترسیم...
  • [ بدون عنوان ] شنبه 6 تیر‌ماه سال 1388 00:17
    اصلن می آیی خورشید را پس بفرستم برای خدا و تو ببینی حضورت کافی ست؟
  • [ بدون عنوان ] شنبه 6 تیر‌ماه سال 1388 00:14
    دوست دارم دوستت داشته باشم بی پروا، بی نرده، بی مرز تا هر جا که آمدی تا هر جا که رفتیم تا هر جا که ماندیم تا هر جا که شد تا هر جا که باشد
  • [ بدون عنوان ] شنبه 6 تیر‌ماه سال 1388 00:11
    یک وقت اشتباهی مرا پاک نکنی! هروقت پاک کن دستت بود بگو از روی کاغذت بروم کنار. ××××× می چرخم جوری توی بغلت می چرخم که شب نداند کی باید روز شود.
  • [ بدون عنوان ] شنبه 6 تیر‌ماه سال 1388 00:09
    یه صحنه از ایج آو اینسنس همین جوری جا مونده رو دسک تاپ مغزم اون جا که الن نشسته رو مبله جلو شومینه بعد نیولند می شینه رو زمین سرشو می ذاره رو پای الن بعد یه جور از ته دلانه ی خیلی خواستنی ای بغلش می کنه یعنی حتا بغلم نیستا به بغل می کشتش انگار داره بایت به بایتشو سیو می کنه نمی دونم چه جوری می شه توضیحش داد اما خیلی...
  • [ بدون عنوان ] شنبه 6 تیر‌ماه سال 1388 00:04
    خیلی وقته که راه زندگی من دیگه جاده ی صاف نیست پله ست همه ش پله ست بعد من حتا نمی دونم ته این پله ها چه خبره حتا نمی دونم اصن به جایی می رسن یا نه بعد یه وقتایی یعنی بیشتر از یه وقتایی این روزها بیشتر وقت ها هر پله ای رو که بالا می رم برمی گردم پله ی پشت سرمم خراب می کنم خوب این جوری آدم نفس کم میاره دیگه تازه اونم در...
  • [ بدون عنوان ] شنبه 6 تیر‌ماه سال 1388 00:03
    یه وقتی بر می گردی می بینی اونی که همیشه فک می کردی پشتته باهات میاد تنهات نمی ذاره فقط یه سایه ست یه سایه ی اختراع خودت
  • [ بدون عنوان ] جمعه 5 تیر‌ماه سال 1388 23:57
    می دونی این "دوست دارم" گفتن ها مثه چی می مونه؟ مثه این که هرازگاهی بری ملاقات یه زندانی حبس ابدی بعد براش کمپوت آناناس ببری با یه بسته "دوست دارم" نه که بد باشه ها، نه ولی خوب هر دو می دونین که تو ملاقاتی ای اون حبس ابدی اینم یه کمپوته با یه بسته "دوست دارم" که خوب لابد حبس ابدیه دوس...
  • [ بدون عنوان ] جمعه 5 تیر‌ماه سال 1388 23:56
    غلت زدم دست دراز کردم نبودی خواب دیده بودم
  • [ بدون عنوان ] چهارشنبه 14 اسفند‌ماه سال 1387 16:51
    سرت را بگذار روی شانه ام. آن قدر از اشک هایت سنگین خواهم شد تا سبک شوی
  • [ بدون عنوان ] جمعه 9 اسفند‌ماه سال 1387 19:10
    Cat on a Hot Tin Roof
  • [ بدون عنوان ] پنج‌شنبه 8 اسفند‌ماه سال 1387 20:43
    می‌خواهید بروید اما با آدم‌هایی که در اینجا بهشان تعلق دارید چه می‌کنید؟ آیا آنها را هم مثل تخت‌خواب و اتاقتان، مثل کتاب‌هایتان، جوراب‌ها و لباس‌هایی که دیگر برایتان کوچک شده جا می‌گذارید و می‌روید؟ آنها را هم پشت سر می‌گذارید و می‌گویید وقتی می‌خواهید بروید کسی جلودارتان نیست؟ می‌گویید چاره‌ای نیست. روزی سر و کله...
  • [ بدون عنوان ] پنج‌شنبه 8 اسفند‌ماه سال 1387 20:40
    مرسی پرشین
  • [ بدون عنوان ] چهارشنبه 7 اسفند‌ماه سال 1387 04:00
    اعتراف می کنم آخرین عشق قبل از دوران بلوغم کلینزمن بود که موهای طلایی داشت و شوت که می زد توپ ممکن بود از استادیوم هم پرت شه بیرون اعتراف می کنم وقتی دارم انگور می شورم از انگورهای خراب و له شده که باید بریزمشون دور معذرت می خوام که دارم از دوستاشون جداشون می کنم و از همه بشقاب های لب پریده که میندازم دور معذرت می...
  • [ بدون عنوان ] سه‌شنبه 6 اسفند‌ماه سال 1387 07:50
    چه کسی میداند...شاید فردا میدانم که ۳۹ ماه و ۱۴ روز و ۱۸ دقیقه است شیطان نگاهم را فروخته ام !!!
  • [ بدون عنوان ] دوشنبه 5 اسفند‌ماه سال 1387 18:18
    سرباز تفنگش را انداخت و خودش را تسلیم نیروهای خودی کرد.سرباز هرگز فرق بین شمال وجنوب رانفهمید!
  • [ بدون عنوان ] جمعه 2 اسفند‌ماه سال 1387 23:45
    ی ادم رفته بود برایت قهوه درست کنم . یادم رفته بود وقتی تو بیدار می شوی ، پاییز است و هنوز صدای زنگ تلفنی را که تو پشت آنی ، نمی شناسم
  • [ بدون عنوان ] جمعه 2 اسفند‌ماه سال 1387 18:50
    دراز می کشین روبروی هم، صورت به صورت، سرشو میذاری روی شونه‌ت، یکمی پایین تر از گودی گردن، یه جوری که دستتو که یکمی خم کنی بتونی راحته راحت با موهاش بازی کنی، با اون دستت با موهاش باید بازی کنی که از زیر گردنش رد کردی، اون یکی دستت رو هم حلقه می کنی دور کمرش ... دست تو ٬ سرده سرد ... تن اون ... داغه داغ .. حالا هر...
  • [ بدون عنوان ] دوشنبه 28 بهمن‌ماه سال 1387 19:02
    قرار بر این نبود که انتقام بگیرد. با خودش آن جمله معروف را تکرار کرده بود که زمان روی همه چیز گرد فراموشی می‌پاشد. درست هم بود. دیگر از آن خشم و غم روزهای اول خبری نبود. روزهایی که هنوز جای نیشی که دوستش به او زده بود، ورم داشت و درد می‌کرد. بعدها همه چیز بهتر شد اما آن آدم دیگر برایش شکل دیگری داشت. سعی کرد دورش را...
  • [ بدون عنوان ] شنبه 26 بهمن‌ماه سال 1387 22:24
    برو عاشق شو بدو
  • [ بدون عنوان ] چهارشنبه 23 بهمن‌ماه سال 1387 17:05
    قبلاً ها مرا هیچ‌جا جا نگذاشته بودی؟ مثلاً نداشتی آب می‌خوردی ماندم توی لیوان؟ می‌شود مرا هیچ‌جا جا نگذاری؟ نیاویزمت به آینه ماشینم؟ که تاب‌خوران در خیالم بچرخی مردم خیال کنند دیوانه‌ام یا دارم به دیدار تو می‌آیم؟ نگذارمت توی جیبم؟ که جای امن باشی از سرما بلرزم دنبالت بگردم دست‌هام را بکنم توی جیبم؟ دلم بهانه می‌گیرد....
  • [ بدون عنوان ] دوشنبه 21 بهمن‌ماه سال 1387 04:17
    آقای مگس نگاهی به دور و برش کرد و گفت: بــــع ٬ بــــع. بعد در حالیکه یورتمه میرفت به طرف آینه سرش رو بالا گرفت و بادی به غبغبش انداخت و در حالیکه تسبیح میچرخوند رو به آینه گفت: به به ٬ هیبتم رو عشقه. چه گاویم من ! مگس کش که حوصله‌ش سر رفته بود محکم کوبوند تو سر آقای مگس و زیر لب گفت: خفه شو حیوون کثیف.
  • [ بدون عنوان ] جمعه 18 بهمن‌ماه سال 1387 16:51
    یکی بود، یکی نبود. روزی روزگاری نه چندان دور، مرد بی نامی بود که در سیاره ی دیوانه ی دیوانه ی دیوانه با همسرش زندگی میکرد. در سیاره ی دیوانه ی دیوانه ی دیوانه ی قصه ی ما، آقای بی نام، نه دیوانه بود و نه عاقل. او نه زیبا بود و نه زشت. نه بلند و نه کوتاه. نه چاق و نه لاغر. نه عجیب بود و نه معمولی. نه ساده بود و نه...
  • [ بدون عنوان ] جمعه 18 بهمن‌ماه سال 1387 06:28
    دیشب کتاب مومو را خواندم میشائل انده دوباره لذت بردم ...مثل ان همه سال پیش ... این کتاب کودک نیست. حقیقتا نیست ،داستان راخوانده اید ؟ موجودات خاکستری پوشی وقت مردم را می دزدند و مردم به تدریج برای همصحبتی با دوستان, اب دادن گلها و قدم زدن در خیابان وقت ندارند...در حین خواندن کتاب متوجه شدم که من مومو هستم! باور کنید...
  • [ بدون عنوان ] دوشنبه 14 بهمن‌ماه سال 1387 21:11
    من دارم میرم مرحله ی بعد. این level تموم شده دیگه. خنده دار اینجاس که هر مرحله رو که تموم کنی تازه بهت میگن مرحله ی قبل رو سوخته بودی یا برده بودی. و من هیچ ایده ای ندارم که این لول رو بردم یا باختم.
  • [ بدون عنوان ] جمعه 11 بهمن‌ماه سال 1387 17:53
    رابطه های بی نام را دوست دارم... همان رابطه هایی که وقتی بخواهی فرد را معرفی کنی مجبور به مکثی، تا در ذهن واژه ای نزدیک به رابطه میان خود پیدا کنی. همممم....دوست پسر که نیست آخه! دوست معمولی صرف هم نیست، چیزی بالاتر...سکص پارتنر هم نمی شود به آن گفت. دوست صمیمی؟ نه لزومن!... این چهل تکه از هر چمن گل را دوست دارم....
  • 435
  • 1
  • صفحه 2
  • 3
  • 4
  • 5
  • ...
  • 15