به هنگامی که همگنان من
عشق را
در رؤیای زیستن
اصرار میکردند
من ایستاده بودم
تا زمان
لنگلنگان
از برابرم بگذرد
و اکنون
در آستانهی ظلمت
زمان به ریشخند ایستاده است
تا مناش از برابر بگذرم
و در سیاهی فروشوم
به دریغ و حسرت چشم بر قفا دوخته
آنجا که تو ایستادهای...
(شاملو)