تو که وارد می شوی حس می کنم که در نمی زنی ،حتی اجازه هم نمی گیری .
آن وقت من می مانم و یک بغض غریب و همین برای همیشه تو را بس خواهد بود.
مشق های نا تمام دیشبم را تو برایم خط بزن ! قبول ؟

مسیح بر وسوسه هایش لگام زد و شد آنچه می باید می شد

مرا اندوه باش

آرام کن

 به هنگامی که همگنان من
عشق را
در رؤیای زیستن
اصرار می‌کردند
من ایستاده بودم
تا زمان
لنگ‌لنگان
از برابرم بگذرد
و اکنون
در آستانه‌ی ظلمت
زمان به ریشخند ایستاده است
تا من‌اش از برابر بگذرم
و در سیاهی فروشوم
به دریغ و حسرت چشم بر قفا دوخته
آن‌جا که تو ایستاده‌ای...
(شاملو)

آنقدر خوشم که اگر گوشه خلوتی پیدا کنم

آب همه دریا ها را خواهم گریست .......!