بهترین و نزدیک ترین و قدیمی ترین دوست من
دیروز عروسی کرد
منم نبودم
نه تنها نبودم که خیلی دور بودم
این خیلی عجیبه
هم خودش
هم حسش
اصلا یه جوریه

توی کتابا نوشتن فاصله‌ی عشق و نفرت یه باریکیه یه تار مو ئه
کتابایی که سال‌ها پیش خوندیمشون٬
کتاب‌های تکراری
کتاب‌های همیشگی٬
کتاب‌های کلیشه‌ای٬
که همیشه گنگ و نصفه‌ میمونن
که هیچ‌وقت کامل خونده نمیشن
که هیچ‌وقت تموم نمیشن
که همه با یکی بود و یکی نبود شروع میشن
که تو همه‌شونم کلاغه به خونه‌ش نمیرسه٬
آره٬ توی کتابا نوشتن٬
از همون قبلنا
از همون خیلی وقت پیش

 
دنیا میچرخد
حجم ها به طور اغراق آمیز کوچک و بزرگ میشوند.
من در مرکز دنیا می ایستم و دستور میدهم که همه چیز بچرخد.
و دست های تو را میگیرم و میچرخم.
تو سرت گیج میرود.
افتادن ترس ندارد . حتی اگر بقیه بفهمند
باور کن. همه دوست دارند بچرخند. ولی همه میترسند
ولی وقتی بیفتی حتی بقیه بیشتر دوستت خواهند داشت
چون تو فعال شده ی یکی از بزرگترین خواسته های آنهایی
دستانت را به من بده و به من بگو بچرخم
بگو که گذشته و آینده وجود ندارد
بگو که همه اینها ترفندهای زمان است برای سرگرم کردن دنیا
بگو که وقتی گوشه اتاقم تنها نشسته ام و میفهمم همه چیز ثابت ست و این منم که میچرخم از من خداحافظی نمیکنی.
بگو که ثابت نشدی و با من میچرخی.
لعنتی بچرخ. حتی وقتی من شک میکنم
خوب میدانم که تو هم ترسیدن را دوست داری .
تو هم دوست داری پرت شوی و صدای له شدن استخوان هایت را بشنوی.
دنیا ثابت میشود.
سرم گیج میرود
اشکهایم گله میکنند از ثابت شدنم.
و من احساس غریبی میکنم در این صفحه که نمیدانم مال کیست.
فکر میکنم که روزمرگیها احاطه ات کرده اند .

زنگ زد
صداش میلرزید ...
- چته تو، خوبی؟
- قصه بگو برام ...
یکی بود یکی نبود
یه شازده کوچولویی بود که یه گل رز قرمز داشت
شازده کوچولو اونقدر این گلشو دوست داشت که نمیخواست حتی یه ذره گرد روی گلش بشینه
برای همین هر روز میرفت گلشو ناز میکرد، بوش میکرد، تو چشماش نگاه میکرد، ازش مواظبت میکرد، وقتی هم که میخواست بره از پیش گلش یه محفظه ی شیشه ای میذاشت روش که هیچی و هیچکس نتونه گلشو اذیت کنه، ناراحت کنه، برنجونه، اشکشو دربیاره، صداشو بلرزونه، که گلش هیچوقت غمگین نشه ٬ هیچوقت غصه‌ش نشه ...
بعد کم کم این شازده کوچولو عاشق گل رزش شد

- هنوزم عاشقمی ؟
: نه، هنوز می پرستمت ...

من میدونم که اونجوری با خودش داره لبخند میزنه دیگه ... یادته؟

- نپر وسط حرفم دیگه، دارم برات قصه میگم ...

آره، داشتم میگفتم که شازده کوچولوی قصه ی ما کم کم به گلش عاشق شد
بعد شازده کوچولو یه روز مجبور شد بره سفر
گلش هم حاضر نشد که باهاش بیاد که
شازده کوچولو تنها رفت
گلش هم تنها موند
حالا همه گلشو اذیت می کنن
گلش غمگینه ..
گلش غصه‌شه ...
گلش تنهاست ...

قصه ی ما به سر رسید .. شازده کوچولو به خونه‌ش نرسید ...
البته کی میدونه ٬ شایدم یه روز برسه .

- قشنگ بود؟
- :)

میدونی ... از پشت تلفن که :) معلوم نمیشه، میشه؟