پسرکی که هیچ چیز نمی دانست عاشق شد، و مردی که تنها نشسته بود به او خندید. پسرک که از هیچ چیز نمی ترسید جلوتر رفت،‌ و مرد که همانجا نشسته بود کمی ترسید. پسرک که خسته شده بود راه را گم کرد، و مرد که هنوز نشسته بود دیگر او را ندید. پسرک در تاریکی نشست و همه چیز را آموخت، و مرد که از جایش بلند شده بود به سمت عقب دوید. پسرک آنقدر همانجا نشست تا مرد شد، ولی مرد هر چه به عقب برگشت هیچ اثری از عشق و پسرک ندید. پسرک و مرد تا ابد دنبال هم گشتند و نگشتند، شاید هم در یک روز معمولی درست مثل امروزبه هم رسیدند و یکی شدند، ولی عشق یک جایی بین آنها گم شد.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد