I love living in stories

وقتی آرومم انگار خودم نیستم

میدانم دستت که نوازشم می دهد فردا خواهدم کشت !

هی میرسم کنار دانستگی

اما باز ندانسته عاشقم !

 

چراغ رابطه تاریکست ...

فروغ

 

 

مثل آویزان شدن از لبه ی پلی ست پس از آنکه افتاده ای.. انگار حرکت نمی کنی، تنها آویزانی، ولی تمام نیرویت را می طلبد..

عشق یا اعتماد
نمی دانم
چیزی میان ما گم شد
که هرگز
آن را نیافتیم
پس مرا فراموش کن

کاش می دانستی،

که پرندگان عشق هرگز دوباره پر نمی گشایند

دوست من ، عشق مسافری است

که تنها یکبار به سراغمان می آید ویکباره میرود...

 

میدونی ؟
من به تنهایی عادت نکردم
ولی به رفتن چرا.
من دیگه دارم به رفتن عادت میکنم.
چه رفتن خودم
چه رفتن تو .

 
آدم بعد از یه مدت به تنهایی عادت میکنه. تو تنهاییش زندگی میکنه ٬ تو تنهاییش عاشق میشه ٬ تو تنهاییش گریه میکنه ٬ تو تنهاییش بزرگ میشه ٬ یه روزم تو تنهاییش میمیره ....

بعضی وقتا هم اونقدر دلم براش میسوزه که حتی نمیتونم ازش بدمم بیاد
اینهمه میسوزه
می فهمی؟

دیدی گاهی اوقات دلت میخواد متنفر باشی ولی نمیشه ؟
دیدی بلد نیستی ؟

 Though we’ve got to say
Goodbye for the summer
Darling, I promise you this
I'll send you all my love
Every day in a letter
Sealed with a kiss

 
دیدی فرشته ها بال دارن؟
دو تا بال بزرگ سفید، با یه عالمه پر نرم، که آخر هر کدوم از این پرها یه جورایی به صورتی می زنه
دلت میخواست یه فرشته بغلت می کرد؟

زندگی گاهی مثل اُرکات میمونه، که یکی رو ادد میکنی، و ادت نمیکنه. میزاره بمونی یه جا بین زمین و آسمون.
گاهی مثل وبلاگ میمونه، که حرف خودت رو از دهن یکی دیگه میشنوی و تا حد کارت تلفن اسکرچ کردن میری، اما بیخیال میشی. تو اگه بگی جزو آدم نیستی؛ بقیه میفهمن، تو نمیفهمی که. هیچیم نمیتونی بگی
زندگی مثل کارای کامپیوتری میمونه که گاهی دهن خودت رو صاف میکنی که یه کاری انجام شه، 2هفته زحمت میکشی، اما آخرش قدر یه ساعت هم ارزشش (نه پولش) رو کسی نمیبینه.
زندگی مثل بنگاهیا میمونه، انقدر دروغ قشنگ میگه که تو در باغ بهشتم جلو روت میبینی، بعد میفهمی کدوم بهشت، کدوم جهنم؟
زندگی گاهی مثل مسنجر میمونه، که دیده میشی اما نمیبینی. چون نباید ببینی. گاهیم برعکس میبینی اما دیده نمشی. هر کدوم که گندتر بود همون.
زندگی گاهی مثل این شبکه موبایل میمونه که وقتی نمیخوای هم در دسترسی هم همه در دسترسن، اما وقتی میخوای نه خودت آنتن میدی نه هیچ کس دیگه.

so maybe the chance for romance
is like a train to catch before it's gone
and I'll keep on waiting and dreaming
you're strong enough
to understand
as long as you're so far away
i'm sending a letter each day
from ایما with love

....

آفرینش یکی از نیازای اصلی منه. تو نیستی .. حداقل مال من نیستی ، اون‌جوری که من میخوام نیستی .. دم دستمم نیستی .. واسه همین من تو رو دوباره خلق میکنم ، همین توی تو رو ، نه هیچ‌کس دیگه‌ای رو. بعد تو میری توی یه قصه ، بعد من توی این وبلاگ با تو حرف میزنم ... هیچکسم نمیدونه که من دارم با کسی حرف میزنم که خودم خلقش کردم .. که کودک درون من خلقش کرده ... که تو قصه‌های من واقعیِ واقعیه ... که من تو رو توی قصه‌هام خلق میکنم و بعد میکشمت بیرون از اون تو .. که بعد خودم میشم یه قصه .. که بعد از یه مدت فرق این دنیاهای واقعی و تخیلی دیگه از بین میره. من خودمم نمیدونم کدومم واقعیه و کدومم تخیلی ... تو رو هم همینطور .. دنیاهایی که مرزاشون کم‌ کم از بین میرن .. یا فراموش میشن ... میتونی بفهمی این چقدر ترسناک و دوست داشتنی و اصیله؟ یادته ازم پرسیدی چرا منو دوست داری ؟ میتونی بفهمی چرا اینقدر واقعی هستی برام؟ میتونی بفهمی چقدر وابسته به تو شدم من؟ تو یواش یواش شدی پل بین دنیاهای من .. که یواش یواش کمک کردی این دنیاها رو یکی کردم، که مرزاشون رو برداشتم، چون من از مرزا بدم میاد، چون تو بودی .. چون تو رو میتونستم با خودم ببرم و بیارم .. فقطم تو رو ، نمیدونم چرا تو ، ولی تو.
و دنیایی که توش بعد زمان اصلاً وجود نداره .. فقط فکرشو بکن ... میتونی تصور کنی؟

قصد آزارت را ندارم.
تلخم اما
و خسته.

همین.
دیدی یه صدفو میذاری زیر گوشت .. صدای دریا رو میشنوی ؟ دیدی دریایی نیست ولی صداش هست ؟‌ کی گفته که دریا دیگه نیست وقتی صدف صداش رو حفظه و باید بذاریش زیر گوشت و اونقدر بهش نزدیک بشی تا لمسش کنی و بشنویش ...

چهارشنبه سوری خوبه نه ؟ میخوام یه چهارشنبه سوری را بندازم

با عکسها و نامه های کسی که دیکه نیست ، می یای تماشا ؟!

کاش می شد لحظه ها را پس گرفت ...

تو مسیح بودی؟


و به خوابهایم  گفتی : زنده شوند