دل آدم وقتی میریزه پایین آدم تازه میفهمه چقد عمیق بوده ..
وقتی میریزه پایین توی دلت خالی میشه
ولی دیگه خالی نیستی
پری
از ترس ٬ از خیال ٬ از ...

 
پیچیدگی چیز عجیبی نیست ٬ لازم هم نیست پیچیدگی‌هامون رو به رخ هم بکشیم تا خودمون رو ثابت کنیم. فقط کافیه ساده باشیم ٬ واقعی باشیم ٬ مثل یه کودک .. با همه‌ی بودنمون بخندیم ٬ بخواهیم ٬ گریه کنیم ٬ غمگین شیم ٬ دوست داشته باشیم. .. باید بتونیم ساده فکر کنیم ٬ باید بتونم ساده حرف بزنیم ٬ باید بتونم ساده عاشق بشیم ٬ باید بتونیم واقعی باشیم . سخت ترین و پیچیده‌ترین‌ها همیشه ساده‌ترین و واقعی‌ترین‌ها هستن ...

 
میخوام همه چی رو تو دنیا آتیش بزنم هیچی نمونه غیر از تو
یعنی تو دنیا من باشم و تو
خوبیش اینه که دیگه وفتی تو دنیا هیچی دیگه نباشه حوصله‌ت هرچقدم که از من سر بره مهم نیست ٬ همه چیو آتیش زدم آخه کاری نمیتونی بکنی که . بیا با من سر خودتو گرم کن.

 
همه چیز میچرخه.
کافیه یه کم بشینی عقب و چشمات رو ببندی و دوباره باز کنی و از نو نگاه کنی.

 
تا وقتی تردید نکردی میتونی ادامه بدی
تا وقتی ادامه میدی زنده ای
بعدش دیگه مردی.
تموم شدی
تموم تموم.

 
            آن  جنگجو ، که نجنگید ، اما ، شکست خورد ...

Your breath is sweet
Your eyes are like two jewels in the sky
Your back is straight your hair is smooth
On the pillow where you lie
But I don't sense affection
No gratitude or love
Your loyalty is not to me
But to the stars above

One more cup of coffee for the road
One more cup of coffee 'fore I go

To the valley below


Your daddy he's an outlaw
And a wanderer by trade
He'll teach you how to pick and choose
And how to throw the blade
He oversees his kingdom
So no stranger does intrude
His voice it trembles as he calls out
For another plate of food.

One more cup of coffee for the road
One more cup of coffee 'fore I go

To the valley below


Your sister sees the future
Like your mama and yourself
You've never learned to read or write
There's no books upon your shelf
And your pleasure knows no limits
Your voice is like a meadowlark
But your heart is like an ocean
Mysterious and dark


One more cup of coffee for the road
One more cup of coffee 'fore I go

To the valley below

 


 من وقت می‌خوام. من سکوت میخوام. من باید فکر کنم ٬ من باید بنویسم ٬ من باید حرف بزنم ٬ من باید تنها باشم.
- از اینا که تو آینه وا میستی به خودت نیگا میکنی و حرف میزنین با هم.
- داره دعوام میشه ٬ نمیتونم با خودم کنار بیام.
- چرا؟
- چرا؟
- چرا‌؟
- چرا‌؟
- یه من ٬ با یه عالمه علامت سؤال و علامت تعجب.
- خیلی وقته سعی نکردم با کسی حرف بزنم. حتی اینجا هم توی وبلاگ ٬ هر چی مینویسم پس مونده‌ و بریده شده‌ی دیالوگای خودم با خودمه ٬ یا احساسای خالی و لختی که دوست ندارم واسه کسی توضیحشون بدم.
- به پارسال فکر میکنم. به پیارسال ٬ به دوسال قبل همچین روزی ٬ وقتی که تازه اومده بودم.
- و به تو .

قبلاً ها مرا هیچ‌جا
جا نگذاشته بودی؟
مثلاً نداشتی آب می‌خوردی
ماندم توی لیوان؟
یا نداشتی توتون می‌خریدی
روی میز فروشنده گم شدم؟
می‌شود مرا هیچ‌جا
جا نگذاری؟

نیاویزمت به آینه ماشینم؟
که تاب‌خوران در خیالم
بچرخی
مردم خیال کنند دیوانه‌ام
یا
دارم به دیدار تو می‌آیم؟
نگذارمت توی جیبم؟
که جای امن باشی
از سرما بلرزم
دنبالت بگردم
دست‌هام را بکنم توی جیبم؟
دلم بهانه می‌گیرد.
نه!
تو را با هیچ چیز عوض نمی‌کنم
حتا با زندگی.

اسمارتیزهای آبی را من خوردم
نارنجی‌هاش مال تو
شکلات‌های سبز را من باز کردم
نارنجی‌هاش برای تو
...

دیوارهای سنگی را من خراب کردم
خوبی‌های دنیا
کلیدی نارنجی‌ست
و من

پشت درهای چوبی خانه‌ام
به رنگ‌ دستت
نگاه می‌کنم:
سبز یا آبی؟

...
این سه تا نقطه را برای تو گذاشته‌ام
عشق من!
همیشه اینها نشانه‌ی سانسور نیست،
هزار حرف و تصویر و خاطره
در آن خوابیده
مثل من که وقتی نگاهت کنم
سه نقطه بیش‌تر نمی‌بینم
تو
من
و خدا
که از دیوانگی سر به بیابان گذاشت.


I feel I know you
I don't know how
I don't know why

You cannot hide
I know you tried
To feel...
To feel...

 
بازیمان نقاشی‌ست.
تو میگویی زمان را بکش.
آبرنگم را بر میدارم
نقاشی من رنگی‌ست
و خط خطی‌ست
یک خط صورتی
یک خط نارنجی
یک خط سرخ
یک خط ، آبی آسمانی.
ورق میزنم
یک خط سفید،
و تو
که رنگ سفید منی
روی کاهیِ کاغذ.

 
تو ساکت باش و هیچ‌ نگو
من در سکوت بهتر میشنوم٬
تو را.

نزدیک باش٬ ولی دور.
سایه‌ام تنهایی مرا نیاز دارد.
و من تورا.

تمام شد

باید برای روزنامه تسلیتی بفرستم

من تا حالا تو زندگیم هدفی نداشتم . چیزی رو نخواستم که لازم باشه براش برنامه ریزی کنم و تو تصمیم گیریای هر روزم بهش فکر کنم و منطق به خرج بدم. خیلی سعی کردم که جلوی خواستنم رو بگیرم ٬ خیلی کارا کردم٬ واسه رسیدن به خیلی چیزا تلاش کردم ٬ ولی تهِ تهِ دلم نخواستم هدف بلند مدت رسیدنی ای داشته باشم که همیشه بهش فکر کنم و به یه روزی فکر کنم که ممکنه بهش برسم. خیلی چیزا رو دوست داشتم ٬ خیلی چیزا رو میخواستم و هر وقت خواستنم سرریز میشد تخیل میکردم ولی همیشه منتظر میشستم تا همه چیز خودش اتفاق بیفته ٬ همیشه هم اعتقاد داشتم چیزی که باید اتفاق بیفته ٬ اتفاق میفته و باید به همه چیز فرصت بدم که خودش اتفاق بیفته . همیشه از دست و پا زدن بدم میومده. همیشه از تلاش کردن و سبک و سنگین کردن و وزن دادن به اتفاقات و تصمیمات تو زندگیم بدم میومده ٬ همیشه دلم میخواسته آزاد باشم و با تصمیم گرفتن یا با هدف داشتن ٬ اتفاقایی که قراره برام بیفته رو محدود نکنم . ولی امروز یه تصمیم گرفتم. یه تصمیم واسه ۱۰ سال دیگه ٬ یعنی یه اتفاقی که باید تو ۱۰ سال بیفته. نمیدونم کار درستی کردم یا نه ٬ ولی پاش میخوام واستم ٬ هرچی هم بشه بشه. باید این کار رو بکنم ٬ به هر قیمتی. همین الانم تو یاهو واسه ۱۰ سال آینده‌م ریمایندر گذاشتم که یادم نره یه وقت ! کسی چه میدونه ٬ شاید ۱۰ سال دیگه اومدم و نوشتم من امروز به اولین آرزوی زندگیم رسیدم.

Oscar: "After all, there's no point in hurting somebody who doesn't mean anything to you."

Rhett Butler: You need to be kissed, and often, by someone who knows how.
Scarlet: You think you are the man to do it?
Rhett: No, because that is what you want!

 
آدمایی که خودشونو زیاد دوست دارن سنگین میشن دیگه نمیتونن بقیه رو از یه حدی بیشتر دوست داشته باشن. آدمایی که عاشق خودشون میشن نمیتونن دیگه عاشق کس دیگه‌ای بشن. هر کسی رو هم دوست داشته باشن به نسبت خودشون دوسش میدارن. برای این جور آدما بقیه مثل یه بردار میمونن که به خاطر فاصله‌شون از اون آدما ( که حالا دیگه مبدا مختصات هستن) و شباهتشون به اون خودی که اونا عاشقشن٬ از اون بردار خوششون بیاد ٬ نه به خاطر خوشگلی و مختصات خود اون برداره. خلاصه اینکه آهای آدمایی که عاشق نمیشین هی و استعداد ندارین ٬ زیادی سنگینین ٬ برین سبک شین.

She turns she burns she feels concealed by someone that she doesn't know
She hopes some day he'll find his way into these tears that she weeps
She knows she gave she feels enslaved by what she gave too easily
She hopes in time she waits in line for all these things that will make her real

I feel that she woke up feel she's had enough
Feel it's time she opened up her eyes
I feel that she woke up feel she's had enough
Feel it's time she opened up her eyes

She holds the cold she feels so fooled by all this pain she has revealed
She hopes she cries she holds inside all these things that will make her real

هیچ کس زودتر از من

به باز شدن چشمهات نمی رسد

حتی خورشید !

تو حرفی داشتی ؟

دل که حرفی ندارد

تو انگشت بر مرگ بگذار

دیوانگی اش با من ! ...